جنگ حُنَين
سوّمین مرحلهٔ جهاد و دعوت پیامبر
به واپسین مراحل زندگانی پیامبربزرگ اسلام رسیدهایم. در این مرحله بود که نتایج و دستاوردهای دعوت اسلامی حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- به دنبال مجاهدتهای طولانی و رنجها و دشواریهای بسیار، و آشوبها، و نابسامانیهای فراوان، و نبردها و جنگهای خونین، در طول بیست و اندی سال، مشهود میگردید.
فتح مکه بزرگترین فتحی بود که طی این سالیان مسلمانان بر آن دست یافته بودند، و در پرتو این فتح بزرگ مسیر گردش روزگار دگرگون گردیده بود، و محیط و فضای عربستان متحوّل شده بود؛ چنانکه این فتح سرفصلی تعیین کننده را میان دوران پیش از آن و دوران پس از آن تشکیل میداد. زیرا، قریشیان در نگاه عربنژادان حامیان دین و پشتیبانان آیین به شمار میآمدند، و اعراب در این زمینه تابع آنان بودند. بنابراین، گردن نهادن قریش به دین اسلام، با مرگ قطعی آیین وَثَنیت و رسوم بتپرستی در سراسر عربستان مساوی بود.
حوادث و رویدادهای این مرحله را میتوان در دو لوحهٔ جداگانه ثبت کرد: یکی، لوحهٔ جهاد و قتال و کارزار؛ و دیگری، لوحهٔ پیشدستی ملّتها و قبایل بر یکدیگر برای گردن نهادن به آیین اسلام.
این دو لوحه- در واقع- همه جا به یکدیگر چسبیده و پیوستهاند، و در سراسر این مرحله متناوباً رُخ مینمایند، و رویدادهای مندرج در هر یک از این دو لوحه در خلال رویدادهای آن لوحهٔ دیگر اتفاق افتادهاند؛ امّا، با وجود این، در طراحی این مباحث، ترجیح را بر آن نهادیم که گزارش رویدادهای مندرج در این دو لوحه را به صورت متمایز از یکدیگر بیاوریم، و نیز، نظر به اینکه لوحهٔ جهاد و کارزار با مباحث پیشین چسبندگی بیشتری داشت، و مناسبت آن با فصول گذشته بیشتر بود، در ترتیب فصول و مباحث، این لوحه را مقدم گردانیدیم.
انگیزهٔ جنگ
فتح مکّه به دنبال یک حملهٔ ضربتی و برقآسا از سوی مسلمانان انجام پذیرفت. این حملهٔ ناگهانی، قبایل مجاور مکّه را در مقابل عمل انجام شدهای قرار داد که برایشان امکان نداشت آن را از سر راه خویش بردارند. از این رو، از تسلیم شدن در برابر اسلام خودداری نکردند و سرباز نزدند، مگر برخی قبیلههای سرکش و طغیانگر و پرتوان که جلودار آنها، طوایف هوازِن و ثقیف بودند، و طوایف نَصر و جُشَم و سعدبن بکر و گروهی از بنیهلال- که همهٔ این طوایف از قیس عَیلان بودند- با آنان متحد شدند. این طوایف عرب به نشانهٔ عزّت نفس و خودپسندی و خودمحوری، شأن خودشان را اجلّ از آن میدانستند که در برابر این پیروزی سر تسلیم فرود آورند؛ به مالک بن عوف نصری پیوستند، و برای جنگ با مسلمانان راهی شدند.
دشمنان اسلام در اوطاس
وقتی فرمانده کلّ اعراب متخاصم، مالک بن عوف، برای جنگ و کارزار با مسلمانان عزم جزم کرد، اموال و زنان و فرزندان رزمندگان را نیز همراه سپاه گردانید، و به راه خود ادامه داد تا در ناحیهٔ اَوطاس فرود آمد. این ناحیه در مناطق مسکونی اعراب هوازِن در نزدیکی حُنین قرار داشت. وادی اوطاس با وادی حُنین متفاوت است. «حُنین» نام وادی همسایهٔ «ذی المجاز» است که با شهر مکه متجاوز از ده میل از سمت عرفات فاصله دارد [1].
پیشنهاد پیرمرد جنگ آزموده
وقتی مالک بن عوف و همراهانش در ناحیهٔ اوطاس بار انداختند، مردمان از اطراف آمدند و جنگجویان را در میان گرفتند. دُرَید بن صِمَّه در میان آن جماعت بود. دُرَید پیرمردی کهنسال بود که یکپارچه کارشناسی و مهارت جنگی بود، و مردی دلاور و کارآزموده بود. درید گفت: شما اکنون در کدام وادی هستید؟ گفتند: اوطاس. گفت: آری، نه بلند است و سنگلاخ، و نه پست است و سُست. اما، چرا صدای بانگ اشتران، و عرعر خران، و گریهٔ کودکان، و بع بع گوسفندان همه با هم به گوش میرسند؟! گفتند: مالک بن عوف به همراه جنگجویان زنان و داراییها و فرزندانشان را نیز حرکت داده است!؟ دُرید عوف بن مالک را فراخواند و انگیزهٔ وی را برای این کار مورد سؤال قرار داد. گفت: خواستم خان و مان و خاندان جنگجویان را همراهشان گردانم تا درجهت دفاع از عزیزان و اموالشان کارزار کنند!
دُرید گفت: چوپان گوسفندانی بخدا! مگر جنگجویان شکست خورده را چنین چیزها میتواند بازگرداند؟! اگر جنگ به سود تو باشد، تنها مردان جنگی با شمشیرها و نیزههایشان به کار تو میآیند؛ و اگر جنگ به زیان تو باشد، به خاطر خانواده و داراییات به رسوایی و فضیحت دچار خواهی گردید. آنگاه از عوف بن مالک سراغ بعضی طوایف عرب را گرفت، و سرنوشت برخی سران قبایل را جویا شد. آنگاه گفت: ای مالک، تو با آوردن تمامی کیان قبیلهٔ هوازن و قرار دادن آن زیر گردن اسبان کاری از پیش نخواهی برد. این زنان و کودکان و داراییهای هوازن را به سرزمینهای دوردست آنان و ارتفاعات مجاور محلّ زندگانی ایشان منتقل گردان! آنگاه برفراز گُردهٔ اسبان با انصابیان ملاقات کن؛: اگر نبرد به سود تو پیش رفت، جماعت پشت سرِ تو به تو ملحق خواهند گردید، و اگر به زیان تو منجر گردید، با صحنهٔ نبرد برخورد میکنی، و خان و مان و خاندانت را محفوظ نگاه داشتهای!
مالکبن عوف، فرمانده کلّ جنگجویان عرب، این پشنهاد را نپذیرفت و گفت: بخدا، چنین نکنم! تو پیر شدهای، و عقل و خرد تو نیز پیر شده است! بخدا، یا قبیلهٔ هوازن از من اطاعت خواهند کرد، یا اینکه سینه بر این شمشیر میفشارم تا از گُردهام بدر آید!؟ او هیچ خوش نداشت که از دُرید در میان اعراب هوازن نام و یادی به میان بیاید. مردم هوازن گفتند: مطیع توایم! دُرید گفت: این نوع جنگ و کارزار را تاکنون در آن شرکت نکردهام؛ البته نسبت به آن بیتجربه هم نیستم!؟
یا لیتنی فیها جذع کانها شاةُ صدع
اخب فیها واضع اقود وطفاء الزمع
«ای کاش من در این نبرد جوانی چست و چالاک میبودم، و گاه تند و گاه خسته میراندم و میتاختم؛
و اسبان موی بلند را آنچنان یدک میکشیدم که گویی برّههای نارسیده را به دست گرفتهام!؟»
جاسوسان دشمن
جاسوسانی که مالک بن عوف برای خبرگیری از وضعیت مسلمانان به این سوی و آن سوی فرستاده بود، در حالی بازگشتند که بند از بندشان گسسته بود. مالک گفت: وای بر شما؛ چه خبرتان است؟! گفتند: مردانی سفید جامه را دیدیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند؛ بخدا، طولی نکشید که آنچه میبینی بر سر ما آمد!
نیروهای اطلاعاتی پیامبر
خبرهای مربوط به حرکت دشمن به رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رسید. ابوحدرد اَسلَمی را فرستادند، و به او دستور دادند که در میان مردم هوازن و هوادارانشان درآید، و نزد آنان اقامت کند، تا همهٔ اخبار آنان را دربیاید؛ آنگاه نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بازگردد، و اخبار مربوط به حرکت دشمن را به پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برساند، او نیز چنین کرد.
روز شنبه، ششم ماه شوّال هشتمین سال هجرت، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- مکّه را ترک کردند. از روز فتح مکه تا این تاریخ، پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نوزده روز در مکه اقامت فرموده بودند. آنحضرت به سرکردگی سپاهی متشکل از دوازده هزار نفر رزمندگان مسلمان عازم صحنهٔ نبرد شدند. ده هزار تن از ایشان، هم آنان بودند که در فتح مکه در رکاب آنحضرت بودند؛ دو هزار تن دیگر، از اهل مکه بودند که بیشتر آنان به تازگی اسلام آورده بودند. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- از صفوان بن اُمیه یکصد زره با مخلّفاتش به عاریت گرفتند، و عَتّاب بن اُسید را از جانب خودشان کارگزار شهر مکه گردانیدند.
پاسی از شب گذشته بود که سواری پدیدار شد و به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- چنین خبر داد: من بر فراز فلان کوه برآمدم؛ قبیلهٔ هوازن را دیدم که همگی یکپارچه با خانه و کاشانه و شتران و گوسفندانشان در وادی حُنین فراهم آمدهاند!؟ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- تبسّم فرمودند و گفتند: «تلک غنیمة المسلمین غداً ان شاءالله» اینها به خواست خدا فردا غنیمت مسلماناناند! در آن شب، انس بن ابی مَرثَد غَنَوی داوطلبانه حراست و پاسداری اردوگاه لشکر را بر عهده گرفت [2].
در راه حنین، سپاهیان اسلام درخت سدر بزرگ و سرسبزی را دیدند که آن را «ذات اَنواط» مینامیدند، و اعراب اسلحهٔ خودشان را بر آن میآویختند، و در پای آن درخت قربانی میکردند و اعتکاف میکردند. بعضی از سپاهیان به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- گفتند: برای ما «ذات اَنواط» درست کنید همانطور که اینان ذات اَنواط دارند!؟ فرمودند:
«الله اکبر! قلتم والذی نفس محمد بیده کما قال قوم موسى: اجعل لنا إلهاً کما لهم آلهة! قال: إنکم قوم تجهلون! إنها السنن؛ لترکبن سنن من کان قبلکم» [3].
«الله اکبر! سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست، همان را گفتید که قوم موسی گفتند: برای ما نیز خدایی درست کن همانطور که اینان خدایی دارند! و موسی گفت: راستی که شما مردمی جهالت پیشه هستید!؟ این یک آیین دیرینه است! و شما آیینهای باستانی گذشتگانتان را عینا پی خواهید گرفت؟»
در آن اثنا، بعضی از مسلمانان نیز فراوانی لشکر اسلام چشمانشان را خیره کرد، و گفتند: در این جنگ قطعاً شکست نخواهیم خورد!؟ و این مطلب بر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- گران آمد.
غافلگیر شدن سپاهیان اسلام
لشکر اسلام سهشنبه شب، شب چهارشنبه دهم ماه شوّال به حُنین رسیدند. مالکبن عوف پیش از آنان به منطقه رسیده و شبانه لشکریانش را وارد وادی حُنین کرده و افرادش را فرستاده بود تا در راهها و ورودیها و درّهها و بیشهزارها و تنگهها کمین بنشینند، و به آنان چنین دستور داده بود که به مجرّد رویارویی با سپاهیان اسلام یا دست یافتن بر آنان، به رگبار تیرشان ببندند، و آنگاه یکپارچه بر سر آنان بریزند.
سحرگاهان، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- سپاه خویش را سامان دادند، و لواها و رایتها را بستند و آنها را به لشکریانشان سپردند. هنگام تاریک و روشن، مسلمانان به وادی حنین درآمدند، و از یک سوی آن سرازیر شدند، غافل از آنکه دشمن در تنگههای وادی حُنین در کمین آنان است. همینکه رزمندگان اسلام به وادی حُنین سرازیر شدند، رگبار تیر بر سرشان باریدن گرفت، و دشمنان فوج فوج از پی یکدیگر درآمدند و یکپارچه بر سر مسلمانان ریختند. مسلمانان پشت به دشمن کردند و بازگشتند. کسی به کسی نبود! شکست نابهنجاری بود؛ آنچنان که ابوسفیان بن حرب که یک تازه مسلمان بود، گفت: هزیمت لشکر دستکم تا دریای سرخ نیز خواهد کشید! و جَبَله (یا: کلده بن حنبل) فریاد برآورد: هان، امروز سحر باطل شد!؟
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به سمت راست متمایل شدند، و پیوسته میگفتند:
«هلموا إلیَّ أیها الناس! أنا رسولالله! أنا محمدبن عبدالله!»
«هان ای مردمان، بنزد من آیید! من رسول خدایم! من محمد بن عبداللهام!»
در جایگاه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- جز عدهٔ اندکی از مهاجر و انصار، کسی بر جای نماند؛ 9 تن مبنی بر گزارش ابن اسحاق، و 12 تن بنا به گزارش نَووَی. گزارش درست آن است که امام احمد در مُسنَد و حاکم نیشابوری در مُستدرک از ابن مسعود روایت کردهاند که گفت: در روز جنگ حُنین، هم نبرد نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- بودم. مردم همه به آنحضرت پُشت کردند، و تنها هشتاد تن از مهاجر و انصار در کنار ایشان برجای ماندند. ما هشتاد نفر همچنان برپای خویش ایستاده بودیم و به دشمن پشت نکردیم! ترمذی نیز، به سند حَسَن، از ابن عمر روایت کرده است که گفت: وضعیت سپاهیانمان را در جنگ حُنین چنان دیدم که مردم همه پای به فرار گذاشته بودند، و تنها یکصد مرد رزمنده در کنار آنحضرت بر جای مانده بودند! [4]
آنجا بود که شجاعت بینظیر و دلاوری بیهمانند حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- به ظهور پیوست؛ آنحضرت سوار بر استر خویش بسوی کفّار تاختن گرفتند و پیوسته میفرمودند:
أنا النبی لا کذب! أنا ابن عبدالمطلب!
«من پیامبر خدایم، و دروغگوی نیستم! من فرزند عبدالمطلب هستم!»
چیزی که بود، ابوسفیان بن حارث لگام استر آنحضرت را گرفته بود و عباس رکاب آن را گرفته بود و نمیگذاشتند رسولخدا با سرعت بیشتری به پیش بتازند. آنگاه رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرود آمدند و از خدای خویش درخواست نُصرت کردند و گفتند: «اللهم أنزل نصرك» بارخدایا، نصرتت را فرو فرست!؟
فراخوان سپاهیان و گرم شدن تنور جنگ
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به عمویشان عباس -رضی الله عنه- که قدی بلند و رسا داشت، گفتند تا صحابهٔ آنحضرت را ندا دردهد. عباس گوید: با صدای بلند فریاد برآوردم: کجایند اصحاب سَمُرَه؟! گوید: بخدا، تو گویی بازگشتشان بسوی ما هنگامی که صدای مرا شنیدند همانند بازگشت گاوان بسوی گوسالههایشان بود. بیدرنگ گفتند: یا لبیک! یا لبیک![5] آن چنان که مرد رزمنده میرفت تا سر اشترش را بسوی ما برگرداند و از عهده برنمیآمد؛ زرهاش را برمیگرفت و آن را بر گردن میافکند، و شمشیر و سپرش را برمیگرفت، و خود را از فراز اشترش به زیر میافکند، و آن را رها میکرد، و صدایی را که شنیده بود دنبال میکرد؛ تا اینکه یکصد تن از آن سپاهیان فراهم آمدند، و با دشمن رویاروی شدند و به کارزار پرداختند.
پس از آن، فراخوان متوجه انصار گردید: یا معشرالانصار! یا معشرالانصار!
آنگاه به بنیحارث بن خزرج محدود گردید، و افواج سپاه اسلام یکی پس از دیگری به هم پیوستند و سپاه اسلام همان آرایشی را که پیش از ترک میدان نبرد داشت، به خود گرفت. طرفین به شدت با یکدیگر درگیر شدند. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نگاهی به سوی میدان نبرد که آتش جنگ در آن سخت شعلهور شده بود، افکندند و فرمودند: «الآن حَمِی الوطیس!؟» حالا، تنور جنگ داغ شده است!
آنگاه، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- مشتی خاک از زمین برگرفتند و به صورت کافران پاشیدند و گفتند: «شاهَتِ الوُجوه» رویتان سیاه باد! در آن میدان هیچ فرد انسانی نبود، جز آنکه هر دو چشمانش را از خاکهای آن مشت خاک آکنده ساخت و همچنان کارشان رو به ضعف مینهاد، و ورق به زیانشان برمیگشت.
شکست سراسری دشمن
از پاشیدن سنگریزهها و خاکها، چند ساعتی بیش نگذشت که دشمن شکستی جانانه خورد، و تنها از قبیلهٔ ثقیف هفتاد تن کشته شدند، و مسلمانان تمامی اموال و اسلحه و خیمههای آنان را که برجای نهاده بودند، به تصرف خویش درآوردند.
این دگرگونی باور نکردنی در سرنوشت جنگ حُنین را خداوند متعال در سخن ارجمندش چنین اشارت فرموده است:
{لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فِی مَوَاطِنَ كَثِیرَة وَیَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَیْئاً وَضَاقَتْ عَلَیْكُمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّیْتُم مُّدْبِرِینَ (25) ثُمَّ أَنَزلَ اللّهُ سَكِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنِینَ وَأَنزَلَ جُنُوداً لَّمْ تَرَوْهَا وَعذَّبَ الَّذِینَ كَفَرُواْ وَذَلِكَ جَزَاء الْكَافِرِینَ}[6].
«و در روز حُنین، آنگاه که فراوانی جمعیتتان چشمان شما را گرفت، اما برای شما کاری نساخت، و جهان با همه وسعت، بر شما تنگ آمد. آنگاه پشت به میدان جنگ کردید و گریختید. پس از آن، خداوند آرامش خویش را بر فرستاده خویش و بر اهل ایمان فرو فرستاد، و نیز لشکریانی فرو فرستاد که شما آنها را ندیدید؛ و کُفر پیشگان را عذاب داد، و اینست سزای ناسپاسان!؟»
عملیات تعقیب و گریز
وقتی دشمنان شکست خوردند، طایفهای از آنان بسوی طائف، و طایفهای بسوی نَخله، و طایفهای بسوی اَوطاس راهی شدند. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- طایفهای از تعقیب کنندگان را به فرماندهی ابوعامر اشعری بسوی اوطاس اعزام فرمودند. طرفین اندکی با یکدیگر کارزار کردند، آنگاه سپاه مشرکان هزیمت کردند، و در این درگیری فرمانده سپاه اسلام، ابوعامر اشعری کشته شد.
گروهی دیگر از رزمندگان مسلمان فراریان مشرکین را که راهی نخله شده بودند، تعقب کردند، و دُرید بن صِمَّه را دریافتند و ربیعه بن رُفَیع او را به قتل رسانید.
بیشتر فراریان مشرکان راهی طائف شده بودند تا در آنجا پناه بگیرند. این جماعت را نیز رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- شخصاً؛ پس از گردآوری غنایم جنگی، تحت تعقیب قرار دادند.
میزان غنایم جنگ حنین
اسیران جنگی شش هزار تن بودند، اشتران به غنیمت گرفته شده بیست و چهار هزار؛ گوسفندان بیش از چهل هزار؛ و نقره چهار هزار اوقیه بود. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- دستور جمعآوری غنایم را صادر فرمودند، و آنها را در جِعرانه انبار کردند، و نگهداری غنایم را به مسعود بن عمرو غفاری سپردند، و تا زمانیکه از غزوهٔ طائف فراغت نیافتند، به تقسیم غنایم نپرداختند.
یکی از اسیران جنگ حُنین، شیماء سَعدیه، دختر حارث، خواهر رضاعی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- بود. وقتی او را نزد آنحضرت آوردند، خود را به ایشان معرفی کرد. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- وی را با نشانهای که از او داشتند بازشناختند و او را اِکرام فرمودند، و رِدای خودشان را زیر پای وی پهن کردند، و او را بر روی آن نشانیدند؛ آنگاه بر او منت نهادند، و وی را آزاد کردند و نزد قوم و قبیلهاش بازگردانیدند.
غزوهٔ طائف
این غزوه در واقع دنبالهٔ جنگ حُنین بود. توضیح مطلب اینکه فراریان هوازِن و ثقیف با فرمانده کل سپاهشان مالکبن عوف نَصری وارد طائف شدند و به دژهای طائف پناهنده شدند و در آنجا بست نشستند. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- پس از فراغت یافتن از جنگ حُنین و گردآوری غنایم جنگی در جِعرانه، در همان ماه شوال سال هشتم هجرت، آهنگ آنان فرمودند.
ابتدا پیشقراولان سپاه حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- که بالغ بر یکهزار رزمنده بودند، به فرماندهی خالدبن ولید وارد طائف شدند؛ آنگاه، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- بسوی طائف عزیمت فرمودند. در بین راه، از نخلهٔ یمانی، قَرنالمنازل، و آنگاه لِیه گذر کردند و در آنجا قلعهای متعلق به مالکبن عوف بود که آنحضرت دستور دادند سپاهیان آن را ویران سازند. آنگاه، به مسیر خویش ادامه دادند تا به طائف رسیدند و در نزدیکی قلعهای که مالکبن عوف در آن پناه گرفته بود، فرود آمدند و در آنجا اردو زدند، و ساکنان قلعه را در حلقهٔ محاصرهٔ خویش قرار دادند.
محاصره، مدتی نه چندان کوتاه ادامه یافت. چنانکه در روایت اَنَس بنا به گزارش مسلم آمده است که مدت محاصرهٔ آنان چهل روز بوده است. سیرهنویسان در اینباره اختلاف دارند. بعضی گفتهاند: بیست روز، و بعضی گفتهاند: ده تا بیست روز؛ بعضی گفتهاند: هجده روز؛ و بعضی گفتهاند: پانزده روز بوده است [7].
در اثنای مدت محاصره، تیراندازی و پرتاب سنگ مکرر روی میداد. مسلمانان در همان آغاز محاصرهٔ قلعه مالکبن عوف آماج تیراندازی سنگین ساکنان قلعه قرار گرفتند، چنانکه گویی فوج عظیمی از ملخ بر سر آنان فرو ریخته است. عدهای از مسلمانان مجروح شدند، و دوازده تن از رزمندگان اسلام به قتل رسیدند، و سپاهیان اسلام ناگزیر شدند اردوگاهشان را به مکانی بالاتر از آن- که امروزه مسجد طائف در آن واقع است- منتقل گردانند، و در آنجا اردو بزنند.
نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- در جنگ با مردم طائف منجنیقها را به کار گرفتند، و پرتاب سنگ به استحکامات آنان را ادامه دادند، تا آنکه شکافی در دیوار قلعهٔ مالکبن عوف پدید آوردند، و از آن شکاف عدهای از مسلمانان توانستند به واسطهٔ دَبّابه[8] وارد قلعه شوند.
این رزمندگان مسلمان به واسطهٔ دبّابه دیوار قلعه را شکافتند تا بتوانند به درون قلعه راه پیدا کنند و آن را به آتش بکشند. دشمن نیز، با میلههای آهنین سرخ شده در آتش با آنان مقابله کرد. مسلمانان ناگزیر از زیر دیوار قلعه بیرون آمدند و دشمن آنان را به رگبار تیر بست و عدهای از آنان را به قتل رسانید.
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به عنوان یک سیاست مبارزاتی، به منظور وادار کردن دشمن به تسلیم، امر فرمودند که رزمندگان اسلام به ریشهکن کردن درختان انگور و سوزانیدن تاکستانها بپردازند. مسلمانان نیز بیمحابا به سوزانیدن و بریدن درختان انگور پرداختند، تا آنکه قبیلهٔ ثقیف از رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- درخواست کردند که به خاطر خویشاوندی دست از این کار بدارند. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز بخاطر خدا و بخاطر خویشاوندی دست از آن کار کشیدند.
منادی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- ندا درداد: هر آن بردهٔ زر خریدی که از قلعه فرود آید و به مسلمانان بپیوندد، آزاد خواهد بود! به موجب این فراخوان، بیست و سه تن از بردگان ساکنان قلعه به نزد مسلمانان آمدند[9]؛ از جمله، ابوبکره که از دیوار قلعهٔ طائف بالا رفت، و از فراز بام قلعه خود را بر روی چرخ چاهی دایرهای شکل بر پشت افکند، و از فراز قلعه به زیر آمد. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به همین مناسبت او را «ابُوبکره» نامیدند. بیست و سه تن بردهٔ مذکور را پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آزاد کردند، و هر یک از آنان را به یک مرد مسلمان سپردند تا او را سرپرستی کند. این کار پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر ساکنان قلعه بسیار گران آمد.
محاصره به طول انجامید؛ قلعه مقاومت کرد، و مسلمانان از تیرباران و میلههای در آهن سُرخ شده آسیب بسیار دیدند؛ ساکنان قلعه نیز به قدر کفایت یک سال تمام در محاصره به سر بردن قوت و غذا و امکانات برای خودشان فراهم کرده بودند؛ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- با نَوفَل بن معاویهٔ دیلی مشورت کردند. وی گفت:اینان روباهی در سوراخ خزیدهاند! اگر ایستادگی کنید میتوانید این روباه را بگیرید؛ اگر هم آن را رها کنید، زیانی به شما نمیرساند! با این ترتیب، پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- عزم جزم فرمودند بر اینکه محاصره را پایان دهند و از طائف کوچ کنند.
عمربن خطاب را فرمودند درمیان مردم جار بزند که «إنا قافلون غداً إن شاءالله» ما انشاءالله بامداد فردا کوچ خواهیم کرد! این فرمان پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر مسلمانان گران آمد؛ گفتند: برویم و این قلعه را فتح نکنیم؟! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «اغدوا على القتال» بامداد فردا کارزار را آغاز کنید! فردا صبح درگیری با دشمن را آغاز کردند، و مجروحان زیادی دادند. رسولخدا فرمودند: «إنا قافلون غداً إن شاءالله!» مسلمانان این بار از این فرمان شادمان شدند و به فرمان پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گردن نهادند، و کوچیدن آغاز کردند، و رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- میخندیدند.
وقتی مسلمانان بار سفر بستند و آمادهٔ کوچیدن شدند، حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند، بگویید:
«آئبون تائبون عابدون؛ لربنا حامدون»
«برمیگردیم، توبه میکنیم، عبادت میکنیم؛ حمد و سپاس خدای خودمان را به جای میآوریم!»
گفتند: ای رسولخدا، مردم ثفیف را نفرین کنید! آنحضرت فرمودند:
«اللهم اهد ثقیفاً وائت بهم»
«بار خدایا، مردم ثقیف را هدایت فرما و نزد ما روانه ساز».
تقسیم غنایم در جعرانه
وقتی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- پس از پایان دادن محاصرهٔ طائف بازگشتند، ده بیست روز در جِعرانه درنگ فرمودند و به کار تقسیم غنایم هیچ نمیپرداختند. تأنّی و تأمّل آنحضرت بخاطر این بود که چشم انتظار رسیدن نمایندگان هوازِن بودند که بیایند و توبه کنند، و چیزهایی را که از دست دادهاند بار دیگر به دست آورند؛ اما هیچکس نزد ایشان نیامد. سرانجام تقسیم اموال غنیمت را آغاز کردند تا رؤسای قبایل و اشراف مکه را که مُدام سرک میکشیدند، ساکت گردانند. بنابراین، «مؤلّفه قلوبهم» نخستین کسانی بودند که از عطایای پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- برخوردار شدند، و سهمهای پر و پیمان به آنان اختصاص یافت.
رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به ابوسفیان بن حرب چهل اوقیه نقره، و یکصد شتر مرحمت فرمودند. ابوسفیان گفت: پسرم یزید؟! همان مقدار نیز به یزید عطا کردند. گفت: پسرم معاویه؟! همان مقدار نیز به معاویه دادند. به حکیم بن حزام یکصد شتر عطار کردند؛ یکصد شتر دیگر تقاضا کرد؛ آن یکصد شتر دیگر را نیز به او دادند. به صفوان بن امیه نیز یکصد شتر و باز یکصد شتر و باز هم یکصد شتر- چنانکه در شفا آمده است[10]- مرحمت فرمودند. به حارث پسر حارث بن کلده یکصد شتر دادند. همچنین، به عدهای از سران قریش و رؤسای قبایل عرب یکصد یکصد شتر دادند، و به بعضی دیگر پنجاه پنجاه و چهل چهل، تا آنجا که در میان مردم شایع گردید که محمد داد و دهش آغاز کرده است و هیچ باک از تنگدستی ندارد!
اعراب بر سر آنحضرت ریختند و پیوسته درخواست عطیه میکردند، و کار به جایی رسید که ایشان را تحت فشار قرار دادند و بسوی درختی راندند و ردای آنحضرت به شاخهٔ درخت گیر کرد و از دوش آنحضرت کنار رفت؛ فرمودند:
«أیها الناس، ردوا علی ردائی، فوالذی نفسی بیده، لوکان عندی عدد شجر تهامة نعما لقسمته علیکم ثم ما الفیتمونی بخیلا ولا جبانا ولا کذّابا».
«هان ای مردم، ردای مرا به من بازگردانید! سوگند به آنکه جان من در دست اوست، اگر به شمار درختان تهامه شتر میداشتم، همه را میان شما تقسیم میکردم، و هرگز مرا بخیل و ترسو و دروغ زن نمییافتید!»
آنگاه بسوی شتر سواری خودشان رفتند و از کوهان آن یکی تار موی جدا کردند، و آن را در میان انگشتانشان گرفتند، و فراز آوردند و گفتند:
«أیها الناس، والله مالی فی فیئکم ولا هذه الوبرة، إلا الخمس، والخمس مردود علیکم»
«هان ای مردمان بخدا، در این غنیمت شما حتی به اندازه این تار موی شتر سهم ندارم؛ مگر خمس، که آن خمس نیز به خودشما بازمیگردد!»
وقتی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از توزیع سهم «مؤلّفة قلوبهم» فراغت یافتند، زیدبن ثابت را دستور فرمودند که غنیمتها را بیاورد، و فراخوان دهد تا مردم نیز بیایند. آنگاه غنایم را سهمبندی فرمودند و توزیع کردند؛ به هر یک از مردان رزمندهٔ مسلمان چهار شتر، یا چهل گوسفند، و اگر سوارکار نیز بود، دوازده شتر یا یکصد و بیست گوسفند عطا میفرمودند.
دلگیر شدن انصار از پیامبر
نحوهٔ تقسیم غنایم پشتوانهٔ سیاسی حکیمانهای داشت، اما در آغاز کار حکمت این تقسیم برای بسیاری از مردم مفهوم نبود، و در نتیجه، زبانهای این و آن به اعتراض گشوده شد.
* ابن اسحاق از ابوسعید خدری روایت کرده است که گفت: وقتی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آن عطایا را به مردم قریش و دیگر قبایل مرحمت فرمودند، و برای انصار چیزی باقی نماند. مردم انصار در اندرون خویش احساس خشم فراوان کردند، و در میان انصار بگومگو زیاد شد، تا جایی که برخی از آنان گفتند: بخدا، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- چشمش به قوم و قبیلهاش افتاده است!؟
سعدبن عُبادة بر آنحضرت وارد شد و گفت: ای رسولخدا، این مردم انصار در اندرون خویش بر شما خشم گرفتهاند که چرا شما در تقسیم این غنایم چنین عمل کردید، و همه را میان خویشاوندان خودتان تقسیم کردید!؟ و برای این مردم انصار هیچچیز در نظر نگرفتید؟! فرمودند: «فأین أنت من ذلك یا سعد؟» تو در این میانه چکاره هستی!؟ گفت: ای رسولخدا، من به هر حال مردی از قوم و قبیلهٔ خودم هستم!؟ فرمودند: «فاجمع لی قومك فی هذه الحظیرة» حال که این طور است، مردمت را به نزد من در این محوطه گردآور.
سعد از محضر نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- خارج شد و انصار را در آن محوطه گرد آورد. گروهی از مهاجرین نیز آمدند و آنان را نیز راه داد و به آن محوطه درآمدند. عدهای دیگر نیز آمدند، اما آنان را بازگردانید. وقتی همهٔ انصار برای ملاقات با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گرد آمدند، سعد گفت: این مردم انصارند که برای ملاقات با شما گرد آمدهاند! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نزد آنان آمدند و حمد و سپاس و ثنای خداوند به جای آوردند، و آنگاه فرمودند:
«یا معشر الانصار، ما قالة بلغتنی عنکم؟! وجدة وجدتموها علیّ فی أنفسکم؟! ألم آتکم ضلالاً فهداکم الله؟ وعالة فأغناکم الله؟ وأعداءً فألّف بین قلوبکم؟»
«ای جماعت انصار، این چه سخنانی است که از قول شما برای من بازگفتهاند؟! در دل خودتان بر من خشم گرفتهاید؟! مگر وقتی من نزد شما آمدم گمراه نبودید، و خداوند شما را هدایت فرمود؟ و مستمند نبودید، و خداوند شما را بینیاز گردانید؟ و دشمنان یکدیگر نبودید، و خداوند دلهایتان را با یکدیگر پیوند داد؟! همگی گفتند: چرا، خدا و رسولش بر ما منت و لطف دارند!؟»
آنگاه پیامبر بزرگ اسلام فرمودند: «ألا تجیبونی یا معشر الانصار؟» پاسخ مرا نمیدهید، ای جماعت انصار؟! گفتند: چه پاسخی به شما بدهیم، ای رسولخدا؟ منت و فضل و لطف خدا و رسولخدا را است! فرمودند:
«أما والله، لو شئتم لقلتم فصدقتم ولصدقتم: أتیتنا مکذبا فصدقناك، ومخذولاً فنصرناك، وطریداً فآویناك، وعائلاً فآسیناك!»
«هان به خدا، اگر میخواستید میتوانستید بگویید، و اگر میگفتید راست میگفتید و سخنانتان مورد تصدیق قرار میگرفت. در حالی نزد ما آمدی که همگان تو را تکذیب کرده بودند، و ما تو را تصدیق کردیم؛ همگان تو را وانهاده بودند، ما تو را یاری و پشتیبانی کردیم؛ در حالی نزد ما آمدی که آواره بودی، و ما به تو جا و مکان دادیم؛ و مستمند بودی، و ما با تو همدردی و همراهی کردیم!؟»
«أوجدتم یا معشرالانصار فی أنفسکم فی لعاعة من الدنیا تألفت بها قوماً لیسلموا ووکلتکم إلى إسلامکم؟ ألا ترضون یا معشرالانصار، أن یذهب الناس بالشاة والبعیر وترجعوا برسولالله إلى رحالکم؟ فوالذی نفس محمد بیده، لولا الهجرة لکنت امرء من الانصار، ولو سلك الناس شعباً، وسلکت الأنصار شعباً لسلکت شعب الأنصار. اللهم ارحم الأنصار، وأبناء الأنصار، وأبناء أبناء الانصار»
«شما - ای جماعت انصار - در دلهایتان نسبت به من خشمگین شدید، به خاطر پر گیاهی از مال دنیا که بواسطه آن خواستم دل مردمانی را به دست بیاورم تا مسلمان شوند؛ و شما را به اسلامتان واگذار کردم؟! نمیپسندید - ای جماعت انصار - که مردم گوسفند و شتر ببرند، و شما رسول خدا را نزد بار و بنه خودتان ببرید؟! سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست؛ حتی اگر هجرتی در کار نبود، من خود مردی از انصار بودم؛ و اگر مردم همه یک ملت شوند، و انصار یک ملت، من به ملت انصار خواهم پیوست! بار خدایا، انصار را، و فرزندان انصار را، و فرزندان فرزندان انصار، را رحمت فرمای!»
مردم آنقدر گریستند که موهای ریش آنان اشکآلود گردید، و گفتند: ما از اینکه رسول خدا سهم و بهرهٔ ما شدهاند، بسیار خشنودیم! آنگاه، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- بازگشتند، و مردم متفرق شدند [11].
منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388
عصر اسلام
IslamAge.com
[1]- نکـ: فتح الباری، ج 8، ص 27، 42.
[2]- نکـ: سُنن ابی داود، کتاب الجهاد، «باب فضل الحرس فی سبیلالله»، ج 2، ص 10.
[3]- این حدیث شریف نبوی را ترمذی در کتاب الفنن، «باب لترکبن سنن من کان قبلکم» (ج 4، ص 412) و امام احمد در مسند (ج 5، ص 218) روایت کردهاند.
[4]- مُسند الامام احمد، ج 1، ص 453-454؛ المستدرک؛ حاکم نیشابوری: ج 2، ص 117؛ سُنَن ترمذی، کتاب الجهاد، «باب ما جاءَ فی الثبات عند القتال»، ج 4، ص 173؛ ح 1689؛ نیز نکـ: فتح الباری، ج 8، ص 29-30؛ مُسند ابی یعلی، ج 3، ص 388-389.
[5]- صحیح مسلم، ج 2، ص 100.
[6]- سوره توبه، آیات 25-26.
[7]- فتح الباری، ج 8، ص 45.
[8]- در اصطلاح ابزارهای جنگی، امروزه «تانک» را در زبان عربی «دبّابه» گویند؛ اما، دبّابه در آن روزگار شباهت چندانی به تانک امروزی نداشته است، بلکه یک وسیله چوبی بوده است که فرد رزمنده در آن جای میگرفته و آن را در همان حال که شخص رزمنده درون آن بوده، بر دیوار قلعه میکوبیدهاند، به منظور آنکه در آن شکاف ایجاد کنند، و یا به واسطه دبابه از طریق سوراخ و شکاف موجود وارد قلعه شوند.
[9]- صحیح البخاری، ج 2، ص 620.
[10]- الشفا بتعریف حقوق المصطفی، قاضی عیاض، ج 1، ص 86.
[11]- سیرهٔ ابنهشام، ج 2، ص 499-500؛ نظیر همین روایت را بخاری آورده است: ج 2، ص 620-621. |