هیبت عمر رضی الله عنه و علاقهی شدید او نسبت به رفع نیازهای مردم
بسم الله الرحمن الرحیم
ـ هیبت عمر رضی الله عنه
عمر رضی الله عنه دارای هیبت خدادادی فوق العادهای بود که به خاطر آن مردم شدیدا از او میترسیدند و حرف شنوی داشتند. تا جایی که وقتی فرماندهی معروف اسلام، خالد بن ولید که در اوج شهرت و قدرت قرار داشت و مشغول آمادگی با جنگ با رومیان در یرموک بود، توسط عمر رضی الله عنه عزل گردید و به جای او ابوعبیده منصوب شد، چارهای جز این نداشت که تسلیم فرمان امیرالمومنین بشود و دست از فرماندهی بکشد و به عنوان سربازی ساده، تحت فرمان ابوعبیده قرار گیرد. و هنگامی که مردی از زیردستانش گفت: میترسم این جابجایی باعث فتنه و اختلاف شود. خالد گفت: تا هنگامی که عمرزنده است، فتنهای رخ نخواهد داد.( مناقب عمرص 135)
این قضیه همان طور که حاکی از تواضع و ایثار و حرف شنوی فرماندهی بزرگ اسلام، خالد بن ولید، دارد که نظیر آن در تاریخ فرماندهی نظامییافت نمیشود از طرفی هم به هیبت و سلطهی عمر رضی الله عنه و کنترل اوضاع توسط او دلالت میکند. چرا که او از هیبت و عظمت والایی برخوردار بود.
حسن بصری میگوید: در مورد زنی به عمر خبر رسید که چنین و چنان است. عمر رضی الله عنه کسی را دنبال او فرستاد. وقتی به آن زن گفتند: عمر رضی الله عنه تو را احضار نموده است. فورا بر بستر افتاد و فرزندی را که در شکم داشت، به دنیا آورد و نوزاد پس از این که به دنیا آمد فریادی کشید و درگذشت. وقتی این خبر به گوش عمر رضی الله عنه رسید، سران مهاجرین و انصار را جمع کرد و گفت: چنین اتفاقی افتاده است، به نظر شما چه کار باید کرد؟ مردی از میان آنان گفت: ای امیرالمؤمنین! بر شما گناهی نیست، چرا که شما به خاطر تأدیب، آن زن را احضار نمودهاید و خدا شما را نگهبان آنها قرار داده است. آنگاه علی بن ابی طالب برخاست و گفت: به خدا آنها خیرخواه تو نیستند، بلکه تو را در راه خلاف همکاری میکنند و در اجتهاد خود راه خطا را میپیمایند (هدف علی رضی الله عنه این بود که امیرالمؤمنین باید خونبهای آن نوزاد را بپردازد) عمر رضی الله عنه گفت: پس من آنرا در اختیار شما قرار میدهم تا از طرف من بپردازی.
روزی علی، عثمان، طلحه، زبیر، سعد و عبدالرحمان بن عوف گرد آمدند و به عبدالرحمان که از همه در گفتگو با عمر رضی الله عنه شجاعتر بود، گفتند: با عمر رضی الله عنه در مورد این که مردم به خاطر هیبت و خشونتش نمیتوانند نیازهایشان را با او در میان بگذارند سخن بگو. عبدالرحمان پذیرفت و نزد عمر رضی الله عنه رفت و با او در این باره سخن گفت: عمر رضی الله عنه گفت: تو را به خدا سوگند! آیا علی، عثمان، طلحه، زبیر و سعد با تو در این مورد هم عقیده هستند؟ عبدالرحمان گفت بلی. عمر رضی الله عنه گفت: ای عبدالرحمان! به خدا من به قدری با مردم به نرمی رفتار نمودم که ترسیدم از آن سوء استفاده کنند. سپس جانب خشونت را در پیش گرفتم تا جایی که ترسیدم خدا مرا به خاطر خشونتم مؤاخذه نماید. شما بگو: چه کار کنم؟ عبدالرحمان در حالی که اشکهایش جاری بود برخاست و میگفت: وای به حال مردم پس از تو، وای به حال مردم پس از تو. ( الشیخان به روایت بلاذری ص 220)
همچنین از عمر بن مره روایت است که مردی از قریش، نزد عمر رضی الله عنه آمد و گفت: با ما به نرمی رفتار کن، چرا که قلبهای ما مملو از ترس و وحشت از جانب شما است. عمر رضی الله عنه گفت: آیا در این ستمی است؟ گفت: خیر. عمر رضی الله عنه گفت: پس از خدا میخواهم بیش از این در دلهای شما ترس و وحشت ایجاد نماید.
عبدالله بن عباس میگوید: باری میخواستم از عمر رضی الله عنه در مورد آیهای بپرسم، اما به خاطر هیبتی که داشت حدود یکسال نتوانستم با او در این باره سخن بگویم.( مسلم ش 1479)
عمر رضی الله عنه وقتی متوجه ترس شدید مردم از خود میشد، میگفت: بار الها! تو میدانی که من بیش از این از تو میترسم.( مناقب عمر، ابن جوزی.)
ـ علاقهاش به رفع نیازهای مردم
ابن عباس رضی الله عنه میگوید: بعد از این که نماز تمام میشد، همواره عمر رضی الله عنه در مسجد مینشست و به نیازهای مردم پاسخ میداد. اما روزی پس از هر نماز بلافاصله بیرون میشد و در مسجد نمینشست. بنابراین من به درب خانهایش رفتم و به خادمش (یرفا) گفتم: حال امیرالمومنین چطور است؟ آیا او بیمار شده است؟ دیری نگذشت که عثمان بن عفان آمد. یرفا داخل خانه رفت و پس از چند لحظه بیرون آمد و گفت: داخل شوید. ابن عباس رضی الله عنه میگوید: ما وقتی وارد خانه شدیم، دیدیم که مقداری مال پیش روی خلیفه انباشته شده است، آنگاه خطاب به ما گفت: من هر چه فکر کردم در مدینه کسی را نیافتم که بیش از شما فامیل داشته باشد. بنابراین، اینها را بردارید و در میان مردم تقسیم نمایید و اگر چیزی اضافه شد، برگردانید. ابن عباس میگوید: بر روی زانوهایم نشستم و گفتم: آیا اگر کم آمد به شما مراجعه کنیم؟ عمر رضی الله عنه گفت: این خوی بنیاخذم است که از دیر با آن آشنا هستم. و افزود که به محمدص و یارانش چنین مال هنگفتی نرسید آنها پوست خشکیده میخوردند. ابن عباس رضی الله عنه میگوید: گفتم: اگر در زمان ایشان چنین فتوحاتی نصیب ما میشد، طوری دیگر رفتار میکرد. عمر رضی الله عنه پرسید: چگونه رفتار میکرد؟ گفتم: هم خودش میخورد و هم به ما میداد. ابن عباس میگوید: آنگاه بغض گلویش را گرفت و به خود پیچید و گفت: من دوست دارم در حالی این مسئولیت را از دوش خود بگذارم که نه از آن نفعی برده باشم نه ضرری.( الشیخان به روايت بلاذری؛ ص 222)
و از سعید بن مسیب روایت است که شتری از بیت المال مجروح شد و ذبح گردید. عمر رضی الله عنه مقداری از گوشت آنرا برای همسران رسول خدا فرستاد و دستور داد بقیه را بپزند. آنگاه جمع بزرگی از مسلمانان را برای صرف غذا دعوت نمود که در میان آنها عباس بن عبدالمطلب نیز حضور داشت. عباس رضی الله عنه گفت: ای امیرالمؤمنین! اگر هر روز چنین سفرهای پهن میشد و با هم ملاقات میکردیم خیلی خوب بود. عمر رضی الله عنه گفت: این آخرین بار خواهد بود و دوباره چنین سفرهای پهن نخواهد شد و افزود که دو رفیقم کاری انجام دادند و راهی در پیش گرفتند و رفتند و اگر من عملی غیر از عمل آنها انجام دهم، قطعا راهی غیر از راه آنها در پیش خواهم داشت.( الطبقات الکبرا (3/288) والشیخان (بلاذری) ص 222)
همچنین غلام آزاد شدهی عمر رضی الله عنه که اسلم نام دارد میگوید: عمر رضی الله عنه مسئولیت چراگاه بیت المال را به یکی از غلامان آزاد شده خود سپرد و به او توصیه کرد که دستت را بر مسلمانان بلند مکن و از آه مظلوم بترس که دعایش مستجاب میشود. و گلهی کوچک شتران و گلهی گوسفندان را برای چرا بگذار. و چارپایان ابن عوف و ابن عفان را مگذار. چرا که آنها دارای زراعت و نخلستان هستند. اما دیگران چارهای ندارند و اگر چارپایان آنها نابود شوند، باید در عوض به آنها طلا و نقره بدهم و افزود که مردم گمان میکنند من با این کار بر آنها ستم میکنم. چون این زمینها متعلق به آنها است، به خاطر آن جنگیدهاند و اگر چارپایان بیت المال نبود که در راه خدا مورد استفاده قرار میگیرند، به خدا سوگند! من یک وجب از این زمینها را چراگاه بیت المال قرار نمیدادم و همه را در اختیار آنان میگذاشتم.( تاریخ الذهبی: عهد الخلفاء الراشدین. ص 272)
همچنین موسی بن انس بن مالک میگوید: پدر محمد بن سیرین که بردهی کسی بود از ارباب خود خواست تا او را در مقابل مبلغی آزاد کند اما اربابش نپذیرفت. سیرین نزد عمر رضی الله عنه رفت و ایشان را واسطه قرار داد. عمر رضی الله عنه نزد آن مرد رفت و گفت: بر مبلغی مال با او توافق کن و او را آزاد نما. مرد نپذیرفت. عمر رضی الله عنه شلاقش را به دست گرفت و در حالی که این آیه را تلاوت میکرد:
« وَالَّذِينَ يَبْتَغُونَ الْكِتَابَ مِمَّا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ فَكَاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِيهِمْ خَيْرًا »النور: ٣٣
«كساني كه از بردگانتان خواستار (آزادي خود با) عقد قرارداد شدند، با ايشان عقد قرارداد ببنديد اگر خير (و صلاحيّت بر پاي خود ايستادن در زندگي آزاد و امانت در پرداخت اقساط بازخريد) در ايشان سراغ ديديد».
به جان آن مرد افتاد. تا اینکه او پذیرفت و سیرین را در مقابل مبلغی از مال آزاد نمود.( محض الصواب. ص 3/975)
در این داستان ما بردهای را میبینیم که دنبال آزادی خود میباشد و اربابی را میبینیم که حاضر نیست آن برده را آزاد نماید و حاکم عادلی را میبینیم که از برده حمایت میکند و ارباب را مجبور به آزادی وی میسازد. آیا نظیر این ماجرا را در فراز و نشیب تاریخ سراغ دارید؟!
و صلی الله و سلم علی محمد و علی آله و اصحابه الی یوم الدین
منبع: کتاب عمر فاروق، تالیف: محمد علی صلابی
سایت عصر اســـلام
IslamAgae.Com
|