تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

غزوهٔ بدر بزرگ (بدر کبری)

جنگ بدر، نخستین جنگ سرنوشت‌ساز در تاریخ اسلام است. وجه تسمیهٔ این جنگ به غزوهٔ بدر کُبری آنست که غزوهٔ سَفَوان- در ناحیهٔ بدر- در ماه ربیع‌الاوّل سال دوم هجرت- چنانکه پیش از این گزارش شد- در تاریخ سرایا و غزوات، «غزوهٔ بَدر اُولی» نامیده شده است.


انگیزهٔ جنگ

در فصل پیشین، در گزارش غزوهٔ عُشیره، آوردیم که کاروانی از آن قریشیان، زمانی که از مکه به شام می‌رفت، مورد تعقیب پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- قرار گرفت، اما به موقع گریخت و دست آن حضرت به آن کاروان نرسید. وقتی بازگشت کاروان به مکه نزدیک شد، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- طلحه بن عبیدالله و سعیدبن زید را به سمت شمال فرستادند تا دربارهٔ آن کاروان کسب خبر کنند. آندو به حوراء رسیدند و در آنجا درنگ کردند تا ابوسفیان با کاروان تجارتی‌اش از برابر آنان گذشت. آندو شتابان به مدینه آمدند و آنچه را که دیده بودند به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بازگفتند.

این کاروان ثروت قابل توجهی را از آن سران و بزرگان مکه با خود داشت؛ یکهزار شتر با بارهای سنگین از کالاهای تجارتی که ارزش آنها کمتر از پنجاه هزار دینار طلا نبود؛ نگهبانان کاروان نیز چهل تن بیش نبودند.

این یک فرصت طلایی برای مسلمانان بود که بتوانند یک ضربهٔ اقتصادی کمرشکن به اهل مکه بزنند، و برای همیشه، طی قرون و اعصار، دل‌های آنان را به درد آورند. از این رو، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در میان مسلمانان چنین اعلام فرمودند:

«هذِهِ عیرُ قُریش، فیها اَموالَهُم؛ فَاخرُجوا اِلَیها لعَلَّ الله ینفلکُموها».

«این کاروان قریش است که اموال قریش در آن است. بیایید به سوی آن عزیمت کنید؛ امید است که خداوند آن را پیشکش شما فرماید!»

هیچکس وادار به عزیمت نشد؛ کار به تمایل مطلق افراد واگذار شده بود. زیرا، حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به هنگام این پیشنهاد، به هیچ روی، انتظار نداشتند که- به جای کاروان- با لشکر مکّیان با آن وضعیت و تجهیزات در ناحیهٔ بدر برخورد کنند. به همین جهت، بسیاری از صحابه در مدینه برجای ماندند، و چنین می‌پنداشتند که عزیمت رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بسوی کاروان ابوسفیان، از آن حدودی که در سرایا و غزوات پیشین معهودشان بود، فراتر نخواهد رفت؛ و نیز به همین دلیل، بر جای ماندن هیچیک از مسلمانان وعزیمت نکردن آنان به جبههٔ جنگ مورد سرزنش یا مؤاخذه قرار نگرفت.


سامان و سازمان لشکر اسلام

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آمادهٔ عزیمت شدند. سیصد و سیزده تن، یا 314 تن، یا 317 تن از مسلمانان آنحضرت را همراهی می‌کردند؛ هشتاد و دو تن، یا 83 تن، یا 86 تن از مهاجرین، و شصت و یک تن از اوس و یکصد و هفتاد تن از خزرج. این بار پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- و مسلمانان آنچنان که باید و شاید آمادگی رویارویی با دشمن را نداشتند، و چندان این حمله را به خرج برنداشته بودند، چنانکه تنها یک اسب[1] یادو اسب با خود داشتند؛ یک اسب از آن زیدبن‌عوام بود، و اسب دیگر از آن مقداد بن اَسوَد کندی. هفتاد شتر نیز با خود داشتند که هر دو یا سه نفر به نوبت بر یک شتر سوار می‌شدند، شتر سواری حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- و علی و مرثد بن ابی مرثد غنوی نیز یکی بود.

پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به هنگام عزیمت از مدینه، ابن‌امّ مکتوم را جانشین خود قرار دادند و نیز او را تعیین کردند که با مردم به جماعت نماز بگزارد. وقتی به رَوحاء رسیدند، ابولبابه بن عبدالمنذر را بازگردانیدند و او را والی مدینه قرار دادند.

لوای فرماندهی محلّ لشکر را برای مُصعَب بن عُمیر قُرشی عبدری بستند، و این لواء سفید رنگ بود.

لشكر را به دو گردان تقسیم کردند:

1. گُردان مهاجرین، که پرچم آن را به دست علی بن ابیطالب دادند، و این گردان «عقاب» نام داشت.

2. گُردان انصار، که پرچم آن را به دست سعدبن معاذ دادند؛ این هر دو پرچم سیاهرنگ بودند.

فرماندهی میمنه را به زبیر بن عوام، و فرماندهی میسره را به مقداد بن عمرو- چنانکه گفتیم، تنها این دو تن از همراهان پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بر اسب سوار بودند- واگذار فرمودند، و فرماندهی ساقه (میانهٔ) لشکر را نیز به قیس‌بن صعصعه واگذار کردند، و فرماندهی کلّ لشکر را به عنوان فرماندهٔ کلّ قُوا، شخصاً بر عهده گرفتند.


حرکت لشکر اسلام به سوی بدر

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- با این لشکر نه چندان آماده از حدود مدینه گذشتند، و جادّهٔ اصلی مدینه به مکه را پیش گرفتند، تا به موضع بئر رَوحاء رسیدند و در آنجا اطراق کردند. وقتی از آنجا به راه افتادند، راه مکه را در سمت چپ واگذاشتند، و به سمت راست، بسوی نازیه رفتند تا از آنجا آهنگ «بدر» کنند. قسمتی از نازیه را طی کردند؛ پس از آن وادی رُحقان- بین نازیه و تنگهٔ صفراء- را قطع کردند و بر تنگه فراز آمدند و از آنجا پایین آمدند تا به وادی صفراء رسیدند. در آن وضع توقف کردند، و از آنجا بسبس بن عمرو جُهنی و عدی بن ابی‌الزغباء جهنی را بسوی بدر فرستادند تا دربارهٔ آن کاروان کسب خبر کنند.


جارچی خطر در مکّه

اما در مورد کاروان، ابوسفیان- که مسئول کاروان بود- نهایت دقت و مراقبت را داشت، و به هیچ روی احتیاط را از دست نمی‌گذاشت؛ زیرا، نیک می‌دانست که راه مکه آکنده از خطر است. اخبار جاده و منطقه را هشیارانه دنبال می‌کرد. طولی نکشید که خبرچینان وی به او خبر رسانیدند که محمد یارانش را کوچ داده است تا بر کاروان بتازد!

ابوسفیان بی‌درنگ ضمضم بن عمرو غفاری را اجیر کرد تا به مکه برود، و بر سر قریشیان فریاد بزند که بسوی کاروانشان بتازند، و آن را از دسترس محمد و همراهانش دور سازند. ضمضم شتابان به سوی مکه حرکت کرد. همینکه به وادی مکه پای نهاد، بر پشت شترش ایستاد، و در حالیکه بینی شترش را شکافته و جهاز شتر را واژگون کرده، و پیراهن خود را چاک داده بود، فریاد برآورد و گفت: ای جماعت قریش! اللطیمه! اللطیمه! [2] اموالتان در کاروان ابوسفیان! محمد به اتفاق یارانش متعرض کاروان شده‌اند! نمی‌بینم دیگر دستتان به آن برد! الغوث!... الغوث!...


آماده شدن اهل مکه برای جنگ

مردم شتابان از جای جستند، و گفتند: محمد و یارانش گمان کرده‌اند که این کاروان نیز مانندکاروان ابی‌حضرمی است؟! هرگز! بخدا، خواهند فهمید که غیر از آن است! عده‌ای عازم نبرد شدند، و عده‌ای دیگر، افرادی را به جای خودشان آماده کردند، و دسته‌جمعی آمادهٔ عزیمت به میدان نبرد شدند. از اشراف مکه جز ابولهب کسی بر جای نماند. او نیز مردی را که از او طلبکار بود به جای خودش اعزام کرد. قبایل عرب را با خودشان همراه کردند. تیره‌ها و طوایف قریش همه بسیج شدند، و جز بنی‌عدی همه عازم شدند؛ از بنی‌عدّی هیچکس در این بسیج عمومی شرکت نکرد.


سامان لشکر مکه

در آغاز حرکت، شمار جنگجویان این لشکر یکهزار و سیصد تن بود؛ یکصد اسب تازی و ششصد زره داشتند. اشتران راهوار فراوان که شمارشان مشخص نبود، همراه آنان بود. فرمانده کل لشکر ابوجهل بن هشام بود، مسئول پشتیبانی و تدارکات لشکر نه تن از اشراف قریش بودند که یک روز نه شتر و روز دیگر ده شتر می‌کشتند.


مسئلهٔ قبایل بنی بکر

همینکه این لشکر آمادهٔ حرکت شدند، قریشیان سابقهٔ دشمنی و نبرد خودشان را با طوایف بنی‌بکر به یاد آوردند، و به هراس افتادند که مبادا بنی‌بکر از پشت سر به آنان ضربت بزنند و در میان دو آتش قرار بگیرند! نزدیک بود که این پندار آنان را از کارزار بازدارد، که ابلیس با چهرهٔ سراقه بن مالک بن جعشم مدلجی- رئیس قبیلهٔ بنی کنانه- بر آنان ظاهر شد و به آنان گفت: من پشتیبان شما هستم و نمی‌گذارم که بنی‌کنانه از پشت سر برای شما دردسر درست کنند!


حرکت لشكر مکه

مکیان خانه و کاشانهٔ خود را ترک کردند و عازم نبرد شدند؛ چنانکه خداوند فرمود:

{بَطَراً وَرِئَاء النَّاسِ وَیَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ الله}[3]. «از روی سرکشی و خودنمایی و به منظور بستن راه خدا!»

و چنانکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «بِحَدّهِم و حَدیدِهِم» با تمامی توان و امکانشان! برای خصومت با خدا و رسول خدا؛ {وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِین}[4]. سرمست و توانمند عازم نبرد شدند. آکنده از حمیت و خشم و کینه نسبت به رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- و اصحاب آنحضرت بودند، که چگونه اینان جرأت کرده‌اند به کاروانهایشان حمله کنند؟!

با سرعتی زائدالوصف به سمت شمال به سوی بدر شتافتند. از وادی عُسفان گذشتند. از آنجا به قدید، و سپس به جُحفه رسیدند. در آنجا نامهٔ جدیدی از سوی ابوسفیان دریافت کردند که به آنان می‌گفت: شما عازم نبرد شده‌اید تا کاروانتان و اموالتان و افراد قوم و قبیلهٔ خودتان را حفاظت و حمایت کنید؛ و خدا کاروان را نجات داد؛ حال بازگردید!



رهایی کاروان تجارتی قریش

ابوسفیان در جادهٔ اصلی بسوی مکه در حرکت بود؛ اما، پیوسته هشیارانه و محافظه‌کارانه با فعالیت‌های اکتشافی و خبرگیری دو چندان؛ همینکه به نزدیکی بدر رسید، از کاروان جلو افتاد، و رفت تا مجدی بن عمرو رادید و از او دربارهٔ لشکر مدینه کسب خبر کرد. گفت: من فرد ناشناسی را در این حوالی ندیده‌ام، جز این که دو تن شترسوار را دیدم که پشت آن تپه شترانشان را خوابانیده بودند. رفت و پشگل شترانشان را برگرفت و خُرد کرد؛ در آنها هسته خرما مشاهده کرد؛ گفت: این علوفهٔ یثرب است! شتابان به سوی کاروان خود بازگشت، و تغییر جهت داد، و از سوی غرب آهنگ ساحل بحر احمر کرد، و جادهٔ اصلی مکه را که از بدر می‌گذشت، در سمت چپ واگذاشت؛ و به این ترتیب، کاروان قریش را رهانید، و نگذاشت به چنگ لشکر مدینه بیفتد؛ و آن نامه را نوشت که لشکر مکه در محلّ جحفه دریافت کردند.


دو دستگی در لشکر مکه

لشکر مکه، با دریافت نامهٔ ابوسفیان، عازم بازگشت شدند؛ اما، طاغیهٔ قریش، ابوجهل، با دنیایی از غرور و تکبر برپای خواست و ندا درداد. به خدا، بازنمی‌گردیم تا وارد بدر شویم؛ آنجا سه شبانه‌روز بمانیم؛ شترها بکشیم؛ مردم را اطعام کنیم؛ شراب بنوشیم؛ نوازندگان برایمان بنوازند؛ و تمامی قوم عرب آوازهٔ حرکت و شوکت ما را بشنوند؛ آنگاه برای همیشه هیبت ما را درنظر داشته باشند!

به رغم این فراخوان ابوجهل، اخنَس بن شَریق لشکریان را به بازگشت فراخواند؛ اما، از پذیرفتن رأی او خودداری کردند. اخنس به اتفاق بنی‌زهره که هم‌پیمان آنان بود، و در این حرکت رزمی ریاست آنان را برعهده داشت، بازگشت، و در جنگ بدر احدی از بنی‌زهره حضور پیدا نکرد. این گروه در حدود سیصد نفر بودند. بعد از آن بنی‌زهره همواره رأی اخنس بن شریق را ارج می‌نهادند، و مراتب فرمانبرداری و بزرگداشت خود را نسبت به او ابراز می‌داشتند.

بنی هاشم نیز خواستند بازگردند؛ اما ابوجهل بر آنان سخت گرفت و گفت: این گروه از ما جدا نخواهند شد تا بازگردیم!

لشکر مکه به راه خود ادامه داد. شمار جنگجویان این لشکر اینک که بنی‌زهره بازگشته بودند، یکهزار تن بود. آهنگ بدر کردند و پیوسته راه سپردند تا به نزدیکی بدر رسیدند، و پشت تپه‌ای واقع در عدوه القُصوی در مجاورت وادی بدر اطراق کردند.


تنگنای سیاسی نظامی لشکر اسلام

عوامل اکتشافی- اطلاعاتی لشکر مدینه برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- که همچنان عازم وادی بدر بودند، و اینک به وادی ذفران رسیده بودند، اخبار رهایی کاروان و عزیمت لشکر مکیان را یکجا آوردند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پس از تأمّل در چند و چون آن اخبار، به قطع و یقین دریافتند که راهی برای پرهیز از یک نبرد خونین باقی نمانده است، و ناگزیر باید اقدامی مبنی بر شجاعت و شهامت و گستاخی و جسارت فراوان صورت بگیرد! بی‌تردید، اگر لشکر مکه به حال خود وانهاده شوند، و آنان در منطقه جولان بدهند، موقعیت نظامی قریش تقویت خواهد شد، و با این ترتیب، سلطهٔ سیاسی قریش تثبیت خواهد گردید؛ اما موقعیت مسلمانان به عکس تضعیف خواهد شد، و مورد اهانت قرار خواهد گرفت. حتی ممکن است از آن پس نهضت اسلامی به صورت کالبدی بی‌جان درآید، و هر که در آن منطقه کینه و خشمی نسبت به اسلام داشته باشد، بر شرارت خویش گستاخ خواهد گردید!

وانگهی، چه تضمینی وجود دارد که لشکر مکه از ادامهٔ مسیر بسوی مدینه خودداری کنند، و میدان کارزار را از وادی بدر به درون دژها و باروهای مدینه منتقل نکنند، و با مسلمانان در اندرون خانه و کاشانهٔ ایشان به جنگ و ستیز نپردازند؟! هیچ تضمینی وجود ندارد! بنابراین، اگر لشکر مدینه کوچکترین کوتاهی را از خود نشان بدهد، آثار زیانباری بر هیبت و آبروی مسلمانان برجای خواهد نهاد!


شورای عالی فرماندهی

باتوجه به تحولات مهم وناگهانی اخیر، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نخستین جلسهٔ شورای عالی فرماندهی را در تاریخ اسلام تشکیل دادند. وضعیت موجود را برای یاران و همراهانشان توضیح دادند، و با فرماندهان و دیگر رزمندگان لشکر خویش تبادل‌نظر کردند. گروهی از آنان، دلهایشان به لرزه درآمد، و ترس و هراس از بابت امکان کارزاری خونین بر وجود آنان مستولی شد. اینان همان کسانی بودند که خداوند دربارهٔ آنان فرمود:

{كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَیْتِكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ فَرِیقاً مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ لَكَارِهُونَ (5) یُجَادِلُونَكَ فِی الْحَقِّ بَعْدَ مَا تَبَیَّنَ كَأَنَّمَا یُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ یَنظُرُونَ}[5].

«چنانکه تو را خدای تو از خانه‌ات، به راستی و درستی، بیرون آورده و عازم نبرد گردانیده بود، اما گروهی از مسلمانان عزیمت تو را خوش نداشتند. با تو درباره حق و حقیقتی که از هر نظر آشکار است به چون و چرا می‌پردازند؛ گویی دارند آنان را به کشتارگاه می‌برند؛ این چنین می‌نگرند!»

اما فرماندهان لشکر؛ ابوبکر صدیق از جای برخاست و سخنانی زیبنده گفت؛ آنگاه، عمربن خطاب از جای برخاست و سخنانی زیبنده گفت؛ آنگاه مقداد بن عمرو از جای برخاست و گفت: ای رسول خدا، به همان سوی که خداوند به شما نشان می‌دهد پیش بروید؛ ما با شماییم! بخدا، ما به شما نخواهیم گفت، چنانکه بنی‌اسرائیل به موسی گفتند:

{فَاذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ}[6].

«تو خود با خدای خودت بروید و بجنگید؛ ما همین جا نشسته‌ایم»

بلکه می‌گوییم: فَاذْهَب أنتَ وربک فقاتِلا انَّا معَکُما مُقاتِلوُن! شما خود با خدای خودتان بروید و بجنگید؛ ما نیز همراه شما می‌جنگیم! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث گردانیده است، اگر ما را بخواهید به بَرک‌الغِماد [موضعی بسیار دوردست در یمن] نیز ببرید، همراه شما شمشیر خواهیم زد تا به آنجا برسید!

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز پاسخی نیکو به او دادند و برای او دعا کردند.

این فرماندهان هر سه از مهاجرین بودند که اقلیتی را در لشکر تشکیل می‌دادند؛ رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- دوست می‌داشتند که نظر فرماندهان انصار را نیز بدانند؛ زیرا، آنان اکثریت لشکر را تشکیل می‌دادند، و سنگینی بار جنگ نیز بیشتر بر دوش آنان می‌افتاد؛ به خصوص که متن پیمان‌های عقبه برای انصار نسبت به جنگیدن بیرون از شهر و دیارشان الزامی به وجود نمی‌آورد. این بود که پس از شنیدن سخنان آن سه تن رهبران مهاجرین، فرمودند: «أشیروا علی أیهَا النّاس» هان ای مردمان، به من نظر مشورتی بدهید! منظورشان انصار بود.

فرمانده انصار و حامل لوای رزمندگان مدینه، سعدبن معاذ این نکته را به فراست دریافت و گفت: بخدا، حتم می‌دانم که گویا منظورتان ماییم، ای رسول خدا؟! فرمودند: آری!

سعدبن معاذ گفت: ما نیز به شما ایمان آورده‌ایم، و شما را تصدیق کرده‌‌ایم، و گواهی داده‌ایم که هر آنچه آورده‌اید حق است، و عهد و پیمانمان را بر اساس آن با شما مبنی بر گوش به فرمانی و فرمانبرداری استوار کرده‌ایم. به سوی هر آنچه خواهید پیش بروید، که سوگند به آنکه شما را به حق مبعوث گردانیده است، اگر ما را به کنار این دریا ببرید، و به امواج دریا بزنید، ما نیز همراه شما به دریا خواهیم زد، و حتی یک تن از ما برجای نخواهد ماند! ما هیچ ناخوشایند نمی‌داریم که فردای امروز ما را با دشمنانمان رویاروی گردانید. ما جنگ آزموده هستیم، و آمادهٔ نبرد! و امیدواریم که خداوند چشمان شمارا با کوششهای ما روشنی بخشد؛ ما را حرکت دهید، علی بركة الله!

به روایت دیگر، سعدبن معاذ خطاب به رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- گفت: شاید شما واهمهٔ آن را دارید که انصار این حق را برای خودشان قائل باشند که جز در سرزمین خودشان شما را پشتیبانی نکنند؛ من از جانب انصار سخن می‌گویم و از جانب آنان پاسخ می‌گویم؛ هرجا که خواهید باراندازید؛ با هر که خواهید بپیوندید؛ و از هر که خواهید ببرید! از دارایی‌ ما هرچه خواهید بگیرید، و به ما هرچه خواهید بدهید؛ آنچه را که شما از ما گرفته‌‌اید نزد ما مجبوب‌تر از آن چیزهایی است که برای ما وانهاده‌اید! هر امری که در هر زمینه به ما بفرمایید، امر ما تابع امر شماست! بخدا، اگر به مسیر خود ادامه دهید تا به برک غمدان برسید، ما با شما خواهیم آمد. نیز، بخدا، اگر به اتفاق ما به این دریا بزنید و در آن درآیید، ما نیز با شما به دریا خواهیم زد!

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از سخنان سعد بسیار شادمان شدند؛ آنگاه گفتند:

«سیرُوا وَاَبشِروا، فإنّ الله تعالى قَد وَعَدنی إحدَى الطائفتَین، وَاللهِ لَکأنّی الآن أنظُرُ إلى مَصارع القَوم».

«پیش بروید و مژده بدهید، که خداوند متعال نوید دست یافتن به «یکی از دو گروه» را داده است؛ به خدا، به یقین، گویی هم اینک کشته‌های بر زمین افتاده این قوم را می‌نگرم!»


ادامهٔ مسیر لشکر اسلام

آنگاه، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از ذَفِران بار بستند و بلندی‌هایی را که اَصافِر نام داشتند، پشت سر گذاشتند، و از آنجا به شهری به نام دَبَه رسیدند، و تپهٔ حنّان را- که به بزرگی مانند کوه بود- سمت راستشان وانهادند، و رفتند تا به نزدیکی بدر رسیدند.


عملیات اکتشافی شخص پیامبر

در این مرحله، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- شخصاً به اتفاق یار غارشان ابوبکر صدیق -رضی الله عنه-، دست به عملیات اکتشافی زدند. در اثنای آنکه در حوالی اردوگاه مکیان گشت می‌زدند، با پیرمرد عربی برخورد کردند. حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- از او هم دربارهٔ قریشیان، و هم دربارهٔ محمد و یارانش کسب خبر کردند.

منظور آنحضرت از این نوع سؤال کردن که راجع به هر دو لشکر مکه و مدینه پرسش کردند، استتار بیشتر بود. اما، آن پیرمرد گفت: به شما هیچ چیز نخواهم گفت تا وقتی که به من بگویید: شما از کجا آمده‌اید؟! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به او فرمودند: «اِذا اَخبرتَنا اَخبرناک» وقتی جواب ما را دادی، ما هم جواب تو را می‌دهیم! گفت: یعنی این در برابر آن؟ فرمودند: آری!

آن پیرمرد گفت: به من گفته‌اند که محمد و یارانش فلان و فلان روز به راه افتاده‌اند؛ اگر آنکه این خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز- در فلان و فلان مکان‌اند!- درست همان مکانی که لشکر مدینه بار انداخته بود-؛ و نیز به من گفته‌اند قریشیان فلان و فلان روز به راه افتاده‌اند؛ اگر آنکه این خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز در فلان و فلان مکان‌اند! همان جایی که لشکر مکه اُطراق کرده بود.

وقتی از بازگو کردن خبرهایی که داشت فراغت حاصل کرد، گفت: شما از کجایید؟! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به او پاسخ دادند: «نحنُ مِن ماء» ما از آب هستیم! و از نزد او رفتند. پیرمرد همچنان برجای مانده بود و زیر لب می‌گفت: یعنی چه از آب؟ آیا از آب عراق؟!


اطلاعات مهم دربارهٔ لشکر مکه

شامگاه آن روز، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بار دیگر نیروهای خودشان را فرستادند تا دربارهٔ دشمن کسب خبر کند. این عملیات را سه تن از فرماندهان مهاجرین بر عهده گرفتند. علی‌بن ابیطالب و زبیربن عوام و سعدبن ابی‌وقّاص با چند تن دیگر از اصحاب رسو‌ل‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به سراغ چاه‌های بدر رفتند.

دو غلام را دیدند که برای لشکر مکه آب می‌بردند. آندو را دستگیر کردند و به نزد رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- آوردند. آنحضرت مشغول نماز بودند. مردم از آندو بازجویی کردند. گفتند: ما برای قریشیان آب می‌بریم. ما را فرستاده‌اند که برایشان آب ببریم! مردمان را خوش نیامد؛ امیدوار بودند که آندو غلامان ابوسفیان باشند. هنوز در درونشان امید اندکی باقی مانده بود که بر کاوران ابوسفیان دست پیدا بکنند. آندو غلام را به سختی زدند تا آندو مجبور شدند بگویند: ما غلامان ابوسفیان هستیم! آنگاه رهایشان کردند.

وقتی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از نماز فراغت یافتند، با حالتی شبیه سرزنش خطاب به آنان گفتند:

«اِذا صَدقاکم ضربتموها، وإذا کذباکم ترکتموها؟ صدقا والله؛ إنهما لقریش».

«وقتی به شما راست می‌گویند می‌زنیدشان، اما، وقتی به شما دروغ می‌گویند رهایشان می‌کنید؟! بخدا، راست می‌گویند، این دو تن از غلامان قریش‌اند!»

آنگاه شخصاً با آن دو غلام صحبت کردند و گفتند: به من بگویید که قریشیان کجا هستند؟ گفتند: پشت این تپه‌ای که می‌بینی در عدوه‌القُصوی! به آندو فرمودند: چند نفرند؟ گفتند: زیادند! فرمودند: شمار آنان چند نفر است؟ گفتند: نمی‌دانیم! فرمودند: روزانه چند شتر می‌کشند؟ گفتند: یک روز نه تا و یک روز ده تا! رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: شمار اینان حدود نهصد تا هزار تن است! آنگاه به آندو فرمودند: از اشراف قریش چه کسانی با آنان آمده‌اند؟ گفتند: عتبه و شیبه پسران ربیعه؛ ابوالبختری بن هشام؛ حکیم‌بن حزام؛ نَوفَل بن خُویلد حارث بن عامر؛ طعیمه بن عدی؛ نصربن حارث؛ زمعه بن اسود؛ ابوجهل بن هشام؛ امیه بن خلف؛ و عده‌ای دیگر که نام بردند.

حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- روی به اصحابشان کردند و گفتند:

«هذِه مَکَّة، قد اَلقَت الیکُم اَفلاذَ کِبدِها».

«این مکه است که جگر گوشه‌هایش را به نزد شما افکنده است!»


باران مُعجز‌ه‌آسا

آن شب، خداوند عزّوجل بارانی از آسمان نازل فرمود که در عین اینکه یک باران بود و در یک منطقه فرود آمد، برای مشرکان سیل راه انداخت و مانع پیش روی آنان شد؛ و برای مسلمانان باران ملایمی بود که خداوند به واسطهٔ آن ایشان را پاکیزه ساخت و آلودگی شیطان را از ایشان زدود، و زمین زیرپاهایشان را هموار، و شنزار اردوگاهشان را استوار، و قدم‌هایشان را ثابت، و محل باراندازشان را به سامان، و دل‌هایشان را پرتوان گردانید.


استقرار لشکر اسلام

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- لشکرشان را حرکت دادند تا بیش از مشرکان به آبهای بدر برسند، و نگذارند که آنان به مخازن آب وادی بدر دست بیازند. هنگام عشاء پاسی از شب گذشته، به نزدیک‌ترین چاه آب در وادی بدر رسیدند و منزل کردند. حُباب بن مُنذر به عنوان یک کارشناس نظامی گفت: ای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- اینجا که منزل کرده‌اید، آیا منزلی است که خداوند برای شما تعیین کرده است که ما حق نداریم پیشتر از آن برویم یا به عقب‌تر از آن بازپس رویم؟ یا اینکه اندیشه است و جنگ است و نیرنگ؟ فرمودند: «بلْ هو الرأی والحربُ والمیکدة» نه، اندیشه است و جنگ است و نیرنگ!

گفت: ای رسول خدا، اینجا جای منزل کردن نیست! لشکریان را حرکت دهید تا به نزدیک‌ترین چاه به طرف مقابل- قریش- برسیم. آنجا منزل کنیم، و چاه‌های آنطرف‌تر را کور کنیم و بر آنها حوضی بسازیم و آن حوض را از آب پر کنیم؛ آنگاه با حریفان بجنگیم، ما آب داشته باشیم و آنان آب نداشته باشند! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «لقد اَشرَتَ بِالرأی» اندیشهٔ درست را تو ارائه کرده‌ای!

آنگاه، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- لشکر را حرکت دادند؟، تا به نزدیک‌ترین چاه آب به دشمن رسیدند. در آنجا در دل شب منزل کردند، و شبانه حوض‌های آب را ساختند و چاه‌های آن طرف‌تر همه را کور کردند و آبشان را در آن حوض‌ها انداختند.


ستاد فرماندهی

از کار استقرار بر سر چاه بدر که فراغت یافتند، سعدبن معاذ پیشنهاد کرد که مسلمانان به منظور پیش‌گیری از حوادث غیرمترقبه و پیش‌بینی یک شکست موقت احتمالی پیش از پیروز نهائی، برای آنحضرت یک مقر فرماندهی ترتیب بدهند. وی گفت: ای پیامبرخدا، برای شما یک سایبان درست نکنیم که شما در آن مستقر شوید؟ و مرکب‌های آماده‌ای را در اطراف آن پیوسته نگاه داریم؟ ما با دشمن رویاروی می‌شویم؛ اگر خداوند ما را فاتح گردانید و بر دشمن غلبه داد، این همان است که دوست داریم؛ اما اگر طور دیگری شد، شما بر آن مرکب‌های آماده سوار شوید و به دیگر افراد ما که پشت جبهه‌اند بپیوندید؛ زیرا که گروه کثیری- ای پیامبر خدا- با شما به جبهه نیامده‌‌اند که محبت و ارادت ما به شما بیش از محبت و ارادت آنان به شما نیست و اگر می‌دانستند که شما به جنگ می‌روید، برجای نمی‌ماندند و با شما می‌آمدند. خداوند بواسطهٔ آنان شما را حفظ می‌کند، و آنان از شما حمایت می‌کنند و همراه شما به جهاد می‌پردازند!

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- او را به نیکی ستودند و برای او دعای خیر کردند، و مسلمانان بر روی یک تلّ بلند در شمال شرقی میدان جنگ سایبانی برای آنحضرت تعبیه کردند که بر عرصهٔ کارزار اشراف کامل داشت.

همچنین، گروهی از جوانان انصار را برگزیدند که به فرماندهی سعدبن معاذ در اطراف مقرّ فرماندهی آنحضرت از ایشان حفاظت و حراست به عمل می‌آوردند.


آماده‌باش لشکر

آنگاه، در همان دل‌شب، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- لشکر خویش را آماده ساختند[7]؛ و در وسط میدان قدم می‌زدند، و با دستشان اشاره می‌کردند:

«هذا مصرعُ فُلانٍ غداً إن شاءالله، و هذا مصرع فلان غداً إن ‌شاءالله» [8].

«فلان کس فردا اینجا به روی زمین خواهد افتاد، انشاءالله؛ و فلان کس فردا اینجا به روی زمین خواهد افتاد، انشاءالله!»

مابقی شب را حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- کنار تنهٔ درختی در آن منطقه نماز می‌گزاردند، و مسلمانان با خیال راحت و دلخوش خوابیدند. دل‌هایشان سرشار از اطمینان شده بود، و حسابی استراحت کردند. آرزو می‌کردند که صبح شود و بشارت‌های خدای خودشان را با چشمان خویش ببینند:

{إِذْ یُغَشِّیكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیْكُم مِّن السَّمَاء مَاء لِّیُطَهِّرَكُم بِهِ وَیُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّیْطَانِ وَلِیَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَیُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدَامَ}[9].

«آنگاه که خداوند خوابی کوتاه و لذتبخش را برای آرامش شما بر شما درافکند، و همزمان برای شما از آسمان آب باران می‌فرستاد تا بواسطه آن شما را پاکیزه گرداند، و آلودگی شیطان را از شما بزداید، و دل‌هایتان را پرتوان، و قدم‌هایتان را ثابت گرداند.»

این شب تاریخی، شب جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرت بود؛ چنانکه در روز هشتم یا دوازدهم همین ماه، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از مدینه بیرون شده بودند.


دودستگی و انشعاب در لشکر مکه

قریشیان نیز، آن شب را در اردوگاه خود در عدوه‌القُصوی به سر بردند. بامدادان گردانهای رزمی خویش را حرکت دادند و از بالای تپه به سمت وادی بدر سرازیر شدند. عده‌ای از آنان به طرف حوض رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رفتند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: «دَعُوهم» بگذارید به حال خودشان باشند! هر یک از آنان که از آب حوض آشامید، در آن روز کُشته شد؛ مگر حکیم بن حزام که به قتل نرسید، و بعدها اسلام آورد و مسلمانی نیک گردید، و هرگاه که می‌خواست سوگندی سخت بر زبان جاری کند، می‌گفت: نه به آنکه مرا از جنگ بدر به سلامت رهانید!

وقتی قریشیان در وادی بدر استقرار یافتند، عُمیربن وهب جمحی را فرستادند تا میزان توانمندی لشکر مدینه را برآورد کند. عمیر سوار بر اسب پیرامون اردوگاه لشکر مدینه دوری زد و به سوی آنان بازگشت و گفت: سیصدتن، اندکی بیش یا اندکی کم! اما، به من فرصتی بدهید تا بنگرم نیروهای احتیاطی و امدادی نیز دارند یا نه؟ آنگاه در سرتاسر وادی بدر اسب تاخت و هیچ چیز نیافت و نزد آنان بازگشت و گفت: چیزی نیافتم؛ اما دیدم که- ای جماعت قریش- کارزاری مرگبار در انتظار شماست! شترهای آبکش یثرب مرگ زهر‌آگین بار زده‌اند! اینان مردمی هستند که هیچ دفاع و پشتیبانی بجز شمشیرهایشان ندارند. بخدا، نمی‌بینم که هر یک از مردان رزمندهٔ این جماعت کشته شود مگر آنکه یکتن از شما را کشته باشد! و اگر به این تعداد، از مردان شما بکشند دیگر زندگی پس از آنان چه فایده خواهد داشت؟! خود ببینید چه باید کرد!!

همزمان، بار دیگر، گروهی از مکیان بر علیه ابوجهل- که مصمم بر کارزار بود- قیام کردند و لشکریان را به بازگشت بسوی مکه بدون کارزار فرا می‌خواندند. حکیم بن حزام در میان لشکریان شروع به فعالیت کرد. نزد عتبه بن ربیعه آمد وگفت: ای اباولید، شما بزرگ قریش و سید و سالار قریش هستید؛ همه از شما فرمان می‌برند؛ می‌خواهید اقدام نیکی بکنید که تا پایان روزگار به نام شما بازگو شود؟! گفت: آن چیست، ای حکیم؟

گفت: مردم را بازگردانید، و دیهٔ هم‌پیمانان خودتان عمروبن حضرمی را- که در سریهٔ نخله به قتل رسیده بود- به گردن بگیرید؟! عتبه گفت: چنین کنم! تو نیز وکیل من در این امر هستی! او هم‌پیمان من بوده است، و من عهده‌دار خونبهای او و خسارت‌های مالی او هستم! آنگاه عتبه به حکیم بن حزام گفت: اینک، نزد ابن حنظلیه- یعنی ابوجهل، حنظلیه نام مادر او بود- برو؛ از هیچکس واهمه ندارم که میان لشکر دودستگی بیافکند، مگر او!

آنگاه عتبه بن ربیعه خطابه‌ای ایراد کرد و گفت: ای جماعت قریش، شما بخدا از رویاروی شدن با محمد و یارانش طرفی نخواهید بست. بخدا، اگر با او از در جنگ درآیید، برای همیشه باید چشمتان در چشمان کسانی بیفتد که پسرعمو یا پسردایی یا مردی از خاندان شما را کشته‌اند! بازگردید، و کار محمد را به دیگر طوایف و قبایل عرب واگذارید؛ اگر با او درافتادند، این همان است که شما می‌خواهید؛ و اگر جز این شد، خواهد دید که شما قصد تعرض به او نداشته‌اید!

حکیم بن حزام به نزد ابوجهل رفت. ابوجهل داشت زره‌اش را روبراه می‌کرد. به او گفت: ای اباالحکم، عتبه مرا فرستاده است که چنین و چنان به تو بگویم! ابوجهل گفت: بخدا، وقتی محمد و یارانش را دیده زهره تَرَک شده است! هرگز! بخدا، باز نمی‌گردیم تا خداوند میان ماو محمد داوری کند! عتبه هم تقصیری ندارد؛ می‌بیند که محمد و یارانش مردمی گوشت شتر خورند! پسر او هم در اختیار آنان است (ابوحذیفه پسر عتبه مدتی پیش اسلام آورده و مهاجرت کرده بود)؛ بر جان وی از شما ترسیده است!

سخن ابوجهل را به گوش عتبه رسانیدند. عتبه گفت: خودش بخدا زهره‌ترک شده است! به این مردک گوزو نشان خواهم داد که چه کسی زهره ترک شده است، من یا او؟!

ابوجهل، از بیم آنکه مبادا این جناح مخالف قوت بگیرد، بی‌درنگ پس از این گفتگو، نزد عامربن حضرمی- برادر عمرو بن حضرمی که در سریهٔ عبدالله بن جحش به قتل رسیده بود- فرستاد و گفت: این هم‌پیمان شما- عتبه- می‌خواهد این جماعت را بازگرداند! اینک قاتلان برادرت برابر چشمان تو اند. بپاخیز و عهد و پیمانت را دریاب، و انتقام کشتن برادرت را بگیر! عامر از جای خود برخاست و نشیمن خود را برهنه ساخت و فریاد زد: واعَمراه! و اعَمراه! قریشیان به جوش و خروش آمدند، و به هم پیوستند، و با یکدیگر برای شرارتی که از پیش بر آن بودند، تجدید عهد کردند، و پیشنهاد و فراخوان عتبه درنظر ایشان نادرست جلوه کرد، و به این ترتیب، پرخاشجویی بر خردورزی چیره گردید، و این مخالفت‌هایی که پیش آمده بود بی‌اثر ماند.



رویارویی دو لشکر

زمانی که مشرکان از راه رسیدند، و طرفین رودرروی یکدیگر قرار گرفتند، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«اللهم هذه قریش، قد أقبلت بخُیلائها وفخرها تُحادُّک وتکذِّب رسولک؛ اللهم فنصرک الذی وعدتنی؛ اللهم اَحِنهم الغداة».

«خداوندا، این طوایف قریش‌اند که با دنیایی از غرور و کبر و ناز آمده‌اند تا با تو بستیزند و فرستاده تو را تکذیب کنند؛ خداوندا، دیگر آن پیروزی را که نویدش را به من داده‌ای برسان! خداوندا، همین امروز صبح کارشان را یکسره فرما!»

همچنین، وقتی رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- عتبه بن ربیعه را دیدند که در میان قریشیان بر شتر سرخ‌مویی سوار است؛ فرمودند:

«إن یکن فی أحد من القوم خیر فعند صاحب الجمل الاحمر، أن یطیعوه یرشدوا»

«اگر در میان این قوم، تنها نزد یک تن از آنان خیری باشد، آن خیر نزد صاحب آن شتر سرخ‌موی است؛ اگر همه از او فرمان برند، به راه رشد و صلاح خواهند رفت!»

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- صفوف مسلمانان را سان دیدند. در آن اثنا که مشغول سان دیدن سپاهان اسلام بودند رویدادی شگفت روی داد. چوبهٔ تیری در دست آنحضرت بود که با اشارهٔ آن صفوف را مرتب می‌کردند. سوادبن غزیه قدری از صف جلوتر ایستاده بود. حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- با آن چوبهٔ تیر به شکم او زدند و گفتند: «اِستَو یا سواد» ای سواد، درست بایست! سواد گفت: ای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- شکم مرا به درد آوردید؛ به من قصاص پس بدهید! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- شکمشان را برهنه کردند و گفتند: (اِستَقِد) «قصاص کن!»

سواد آنحضرت را در آغوش گرفت و بر شکم ایشان بوسه زد. فرمودند: «ما حملَک على هذه یا سواد؟» «چرا چنین کردی، ای سواد؟!» گفت: ای رسول خدا چنین پیش آمده است که می‌بینید؛ خواستم آخرین خاطره‌ام از شما این بوده باشد که پوست بدن من با پوست بدن شما تماس پیدا کند!

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- برای او دعای خیر کردند.

وقتی از آراستن صفوف لشکر اسلام پرداختند، فرمانی خطاب به لشکر صادر کردند که به نبرد آغاز نکنند تا فرمان بعدی آنحضرت برسد! آنگاه لشکریان را در امر جنگ راهنمایی ویژه‌ای فرمودند مبنی بر اینکه:

«اذا اَکثَبوکُم فَارمُوهُم و استبقوا نَبلَکم[10]، ولا تَسِلُّوا السیوف حتى یغشَوکم» [11].

«وقتی به شما نزدیک شدند، به آنان تیراندازی کنید، و تیرهایتان را صرفه‌جویی کنید؛ شمشیر نیز نکشید تا وقتی که با شما گلاویز شوند!»

آنگاه به اتفاق ابوبکر- دو به دو- به مقر خود بازگشتند، و سعدبن معاذ با فوج پاسداران مخصوص بر در ستاد فرماندهی به گشت‌زنی و نگهبانی مشغول شدند.

از آن سوی دیگر، در اردوگاه مشرکان، ابوجهل نیز بامداد همان روز در مقام استفتاح، دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، او با ما قطع رحم کرد، و چیزهایی برای ما آورد که برایمان ناشناس بود؛ همین امروز صبح کار او را یکسره کن! خداوندا، هر یک از ما دو نفر را که نزد تو محبوب‌تر و پسندیده‌تریم امروز پیروز گردان! و خداوند در این‌باره این آیه را نازل فرمود:

{إِن تَسْتَفْتِحُواْ فَقَدْ جَاءكُمُ الْفَتْحُ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدْ وَلَن تُغْنِیَ عَنكُمْ فِئَتُكُمْ شَیْئاً وَلَوْ كَثُرَتْ وَأَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِینَ}.

«اگر استفتاح کنید، اینک فتح در چند قدمی شما است؛ و اگر دست بازپس بکشید برای شما بهتر است؛ و اگر بازگردید، بازگردیم، و دار و دسته شما نیز هرچند بسیار باشند، برای شما کارساز نخواهند گردید؛ و سرانجام، خدای با خداباوران است!»


ساعت صفر

نخستین آتش بیار معرکهٔ جنگ، اسودبن عبدالاسد مخزومی بود. وی مردی تندخوی و بداخلاق بود. از اردوگاه قریشیان بیرون زد و گفت: با خدا عهد بسته‌ام که از آب حوض اینان بیاشامم یا آن را ویران سازم، یا در این راه بمیرم! همینکه سررسید، حمزه بن عبدالمطلب -رضی الله عنه- بسوی او رفت. وقتی با یکدیگر برخورد کردند، حمزه ضربتی بر او زد، و در حالیکه وی در کنار حوض بود، پای او را تا نیمی از ساق وی پراکند. اسود به پشت بر زمین افتاد و پایش را به سمت یارانش گرفت در حالیکه خون از آن می‌پاشید؛ آنگاه خودش را به حوض رسانید و خود را در آن افکند؛ می‌خواست سوگندش را ادا کرده باشد؛ اما، حمزه ضربهٔ دیگری در همان داخل حوض بر او زد، و کارش را ساخت.


جنگ تن به تن

این نخستین قتلی بود که آتش جنگ را شعله‌ور گردانید. پس از آن، سه تن از زبده‌ترین سوارکاران قریش که هر سه از یک خانواده بودند: عُتبه و برادرش شیبه پسران ربیعه و ولیدبن عتبه، از اردوگاه خارج شدند. وقتی با اردوگاهشان فاصله گرفتند، مبارز طلبیدند. سه تن از جوانان انصار: عَوف و مُعوذ پسران حارث- که مادرشان عفراء بود- و عبدالله بن رواحه، به جنگ آنان شتافتند. پرسیدند: شما کیانید؟ گفتند: گروهی از انصار! گفتند: هماوردانی ارجمندید؛ اما، ما را با شما کاری نیست! ما عموزادگانمان را می‌خواهیم! آنگاه یکی از آنان ندا درداد، ای محمد! هماوردان ما ار از قوم و قبیلهٔ خودمان بفرست! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«قم یا عُبیدة بن الحارث؛ و قُم یا حمزةُ، و قُم یا علی».

«برخیز، عبیدة بن حارث؛ برخیز، حمزه؛ برخیز، علی!»

از جای برخاستند و به سراغ آن سه تن رفتند. گفتند: شما کیانید؟ به آنان بازگفتند. گفتند: شما هماوردان ارجمند مایید! عبیده- که از همه بزرگتر بود- پیش رفت و با عتبه بن ربیعه درگیر شد؛ حمزه نیز با شیبه، و علی با ولید، درگیر شدند [12]. حمزه و علی همرزمانشان را مهلت ندادند و درجا کشتند؛ اما، عبیده با هماوردش دو ضربه داد و ستد کردند، و هر دو یکدیگر را خون‌آلود گردانیدند. علی و حمزه نیز بر سر عتبه تاختند و او را از پای درآوردند، و عبیده را که پایش قطع شده بود، با خود به اردوگاه بردند. عبیده از آن پس همچنان بیمار بود تا در صفراء، چهار یا پنج روز پس از جنگ بدر، زمانی که مسلمانان در راه مدینه بودند، از دنیا رفت. علی سوگند یاد می‌کرد که این آیه دربارهٔ او و حمزه و عبیده نازل شده است:

{هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِی رَبِّهِمْ}[13].

«این دو گروه متخاصم، بر سر خدایشان با یکدیگر کشمکش می‌کردند!»


یورش همگانی

سرنوشت این جنگ تن به تن برای مشرکان آغاز نافرجامی بود؛ زیرا، سه تن از زبده‌ترین سوارکارانشان را یکجا از دست دادند. یکپارچه خشم و نفرت شدند، و همزمان دسته‌جمعی بر سر مسلمانان ریختند.

مسلمانان نیز، از خدای خویش یاری طلبیدند و به درگاه او استغاثه کردند، و خودشان را به او سپردند، و به راز و نیاز با او پرداختند، و یورش‌های مشرکان را یکی پس از دیگری دریافت کردند، و همچنان استوار و پایدار در مواضع خودشان پابرجای مانده بودند، و از خودشان دفاع می‌کردند، و پیاپی خسارات سنگین بر مشرکان وارد می‌ساختند و می‌گفتند: اَحَد! اَحَد!


راز ونیاز رسول خدا -صلى الله علیه وسلم-

پیامبر گرامی اسلام، از آن لحظه‌ای که صفوف رزمندگان را آراستند و سپاهیان خویش را سان دیدند، به راز و نیاز با خدای خویش مشغول شدند، و پیوسته آن پشتیبانی و پیروزی را که نویدش را دریافت کرده بودند، می‌طلبیدند و می‌گفتند:

«اللهم انجزلی ما وعدتنی، اللهم إنی أنشدک عهدك ووعدك»

«خداوندا، آن نویدی را که به من داده بودی به انجام برسان؛ خداوندا من وفای به عهد و تحقق وعده تو را از تو می‌طلبم!»

وقتی تنور جنگ داغ شد، و گردونهٔ جنگ بشدت به گردش افتاد، و کشت و کشتار بالا گرفت، و جنگ مقلوبه شد؛ دست به دعا برداشتند و گفتند:

«اللهم إن تهلک هذه العصابة الیوم لا تعبد؛ اللهم إن شئت لم تعبد من بعد الیوم أبداً».

«خداوندا، اگر این جماعت امروز از دست بروند، دیگر کسی تو را نخواهد پرستید؛ خداوندا، اگر خواهی، از پس امروز، دیگر هرگز پرستیده نشوی!»

و آنقدر تضرّع و زاری کردند و التماس، که ردایشان از شانهٔ ایشان پایین افتاد. صدّیق، ردای آنحضرت را بر جای خود انداخت، و گفت: بس است ای رسول خدا، چنانکه باید و شاید به درگاه خدا اصرار و التماس کردید!


فرود آمدن فرشتگان

خداوند به فرشتگان خویش وحی رسانید:

{إِذْ یُوحِی رَبُّكَ إِلَى الْمَلآئِكَهِٔ أَنِّی مَعَكُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ كَفَرُواْ الرَّعْبَ}[14].

«من با شمایم، ایمان آوردگان را ثابت قدم بدارید؛ در دلهای کفر پیشگان ترس و وحشت خواهم افکند!»

به فرستادهٔ خویش نیز وحی فرمود:

{أَنِّی مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلآئِكَهِٔ مُرْدِفِینَ}[15].

«من به واسطه یک هزار تن از فرشتگان که پیاپی فرود آید شما را امداد خواهم کرد!»

رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- لحظه‌ای از خود بی‌خود شدند؛ آنگاه سر بلند کردند و گفتند:

«أبشر یا ابابکر؛ هذا جبریل على ثنایاه النقع».

«مژده بده ای ابابکر! این جبرئیل است که بر دندانهایش گرد و غبار نشسته است!»

به روایت ابن اسحاق، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«أبشِرْ یا أبابکر؛ أتاک نصر الله؛ هذا جبریل آخذ بعنان فرسه یقوده، وعلى ثنایاه النقع».

«مژده بده ای ابابکر! پیروز خدا برایت سر رسید! این جبرئیل است که زمام اسبش را در دست گرفته و می‌برد، و بر دندانهایش گرد و غبار نشسته است!»

آنگاه، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در حالیکه زره خویش را بر اندامشان می‌آراستند از سایبان مقر فرماندهی به زیر آمدند و می‌گفتند [این آیهٔ شریفه را بازمی‌خواندند]:

{سَیُهْزَمُ الْجَمْعُ وَیُوَلُّونَ الدُّبُرَ}[16].

«این جماعت شکست خواهند خورد و از میدان جنگ خواهند گریخت!»

آنگاه مشتی سنگریزه برداشتند و رویاروی قریشیان قرار گرفتند، و گفتند: «شاهت الوجوه» این چهره‌ها سیاه باد! و به صورت آنان پاشیدند. آن سنگریزه‌ها با آنکه یک مشت سنگریزه بیشتر نبود، به هر دو چشم و بینی و دهان یکایک مشرکان اصابت کرد. در ارتباط با همین رویداد، خداوند متعال این آیه را نازل فرمود که:

{وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَى}[17].

«و تو نشانه نرفتی آنگاه که رفتی، ولیکن خداوند نشانه رفت.»


فرمان پاتک

پیامبر گرامی اسلام، آخرین فرمان‌هایشان را خطاب به لشکریان خویش مبنی بر حملهٔ متقابل صادر فرمودند و گفتند: «شُدوا» حمله کنید! و در مقام تشویق رزمندگان به کارزار با مشرکان، فرمودند:

«والذی نفس محمد بیده، لا یقاتلهم الیوم رجل فیقتل صابراً محتسباً مقبلاً غیر مدبر، إلا أدخله الله الجنة».

«سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست؛ امروز هر مسلمانی که با اینان کارزار کند و صابرانه و مخلصانه، و روی به جبهه نه پشت به جبهه، کشته شود، خداوند او رابه بهشت درخواهد آورد!»

همچنین، در مقام تشویق مسلمانان به نبرد با دشمنان دین و آئینشان، می‌فرمودند:

«قوموا إلى جنة عرضها السماوات والارض».

«به پای خیزید و بسوی بهشتی که پهنای آن آسمانها و زمین است راه بسپرید!»

عُمیر بن حمام که چنین شنید، گفت: به به! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«ما یحملک على قولک بخ بخ؟»

«برای چه گفتی: به به؟»

گفت: نه بخدا، ای رسول‌خدا، مگر آرزوی اینکه از اهل این بهشت باشم!؟

فرمودند:

«فإنک من أهلها».

«هم اینک تو از اهل این بهشت هستی!»

آنگاه عُمَیر مشتی خرما از کوله‌پشتی‌اش بیرون آورد و شروع به خوردن آنها کرد. اما با خود گفت: اگر زنده بمانم تا این خرماهایم را بخورم، این عمری بس دراز است! بقیهٔ خرماها را به سویی افکند و به کارزار روی آورد و جنگید تا کشته شد [18].

عوف بن حارث- پسر عَفراء- نیز گفت: ای رسول خدا، چه چیز خدا را از بنده‌اش سخت شادمان می‌گرداند (به خنده وامی‌دارد)؟ فرمودند:

«غَمسُهُ یدَهُ فِی العَدُوّ حاسِراً».

«اینکه بنده دستش را برهنه در کام دشمن داخل گرداند!»

عوف زره‌ای را که بر تن داشت، از تن بدر آور و به سویی پرتاب کرد؛ آنگاه، شمشیرش را برگرفت و کارزار کرد تا کشته شد.

فرمان پاتک و حملهٔ متقابل، زمانی از سوی پیامبر گرامی اسلام صادر شد که از شدت حملات دشمن کاسته شده بود، و دشمن شور و شوق نخستین را برای مبارزه از دست داده بود. این نقشهٔ حکیمانه و خردمندانه در تثبیت موقعیت لشکر اسلام بسیار مؤثر افتاد. مسلمانان فرمان حمله و هجوم به دشمن را دریافت کردند. هنوز تازه نفس بودند، و به همین جهت، یورشی سخت پرتوان و تلخ بر دشمن بردند. صفوف دشمن را از یکدیگر می‌گسستند، و گردن‌ها را می‌زدند. به ویژه وقتی که می‌دیدند رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- زره پوشیده‌اند، و پیشاپیش آنان درحرکت‌اند، و هیچکس نزدیک‌تر از ایشان به مشرکان نیست[19] و با صراحت و قاطعیت می‌گویند: {سیهزم الجمع ویولون الدبر}! بر شدت و حدت تهاجمشان می‌افزود.

مسلمانان، سخت کارزار کردند و فرشتگان نیز آنان را یاری کردند؛ چنانکه در روایت ابن سعد از عکرمه آمده است که می‌گفت: آن روز، سر شخص از روی تنش می‌پرید و نمی‌فهمیدند چه کسی سر او را از تن جدا کرد؛ دست شخص از تنش جدا می‌شد و نمی‌فهمیدند چه کسی به او ضربت زده است!

نیز، ابن عباس گوید: «در اثنای آنکه رزمنده‌ای از مسلمانان یکی از جنگجویان مشرکین را تعقیب می‌کرد، از بالای سرش صدای تازیانه‌ای را شنید که نواخته شد، و صدای اسب‌سواری را شنید که می‌گفت: اُقدُم حَیزوم! حیزوم، جلو برو! [حیزوم نام اسب جبرئیل است]. آن رزمندهٔ مسلمان به فرد مشرکی که پیشاپیش او می‌رفت، نگریست؛ دید که بر پشت روی زمین افتاد. باز، نگریست، دید بینی‌اش شکافته و صورتش بشدت مجروح شده است چنانکه گویی تازیانه بر آن اصابت کرده است؛ آنگاه سر و صورت و بینی‌اش متلاشی گردید.

مرد انصاری نزد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آمد و آنچه را که دیده بود باز گفت. حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«صدقتَ؛ ذلك من مدد السماء الثالثة»[20].

«راست می‌گویی، این بر اثر امداد آسمان سوم بوده است!»

نیز، ابوداود مازنی گوید: من داشتم مردی از مشرکان را تعقیب می‌کردم تا گردنش را بزنم. سر آن مرد پیش از آنکه شمشیر من به وی اصابت کند از تنش جدا شد و به کناری افتاد. دریافتم که دیگری جز من او را کشته است!

نیز، مردی از انصار، عبّاس بن عبدالمطلب را به اسارت گرفت و آورد، عباس گفت: این مرد بخدا مرا اسیر نکرد؛ مرا مردی طاس که از زیباترین مردم بود و بر اسب ابلق سوار بود، اسیر کرد، و من اینک او را در میان این جماعت نمی‌بینم! مرد انصاری گفت: من او را اسیر کردم ای رسول خدا! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمود:

«اُسکُت، فقد أیدکَ الله بملَک کریم».

«خاموش باش، که خداوند تو را با فرشته‌ای گرامی تأیید فرمود است!»

علی گوید: رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- روز بدر به من و ابوبکر گفتند:

«معَ أحدِکُما جبریل، و مع الاخَر میکائیل؛ و اسرافیل ملکٌ عظیم، یشهد القتال أو: یکون فی القتال»[21].

«با یکی از شما دو تن جبرئیل همراه است، و با دیگری میکائیل؛ اسرافیل نیز فرشته‌ای بزرگ است که شاهد صحنهٔ نبرد است- یا: در نبرد شرکت دارد-!»


عقب‌نشینی ابلیس

ابلیس- که چنانکه پیش از این آوردیم، به صورت سُراقه بن مالک بن جُعشم مُدلِجی ظاهر شده بود و از آغاز تا این وقت، از آنان جدا نشده بود؛ وقتی کارزار فرشتگان را با مشرکان دید؛ گریخت و عقب‌نشینی کرد. حارث بن هشام- که فکر می‌کرد او سراقه است- به دامن جامهٔ او چسبید. ابلیس مشتی بر سینهٔ حارث زد و او را بر زمین افکند، آنگاه گریزان از اردوگاه بیرون شد. مشرکان به او گفتند: کجا ای سُراقه؟! مگر نگفته بودی که همراه و پشتیبان مایی، و هرگز از ما جدا نخواهی شد؟! ابلیس گفت:

{إِنِّی بَرِیءٌ مِّنكُمْ إِنِّی أَرَى مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّیَ أَخَافُ اللّهَ وَاللّهُ شَدِیدُ الْعِقَابِ}[22].

«من چیزی را می‌بینم که شما نمی‌بینید! من از خداوند می‌ترسم، که خدای شدید العقاب است!»

آنگاه گریخت و رفت و رفت تا خود را به دریا انداخت.


شکست قطعی لشكر مکه

نشانه‌های شکست و پریشانی در صفوف مشرکان پدیدار گردید. در برابر حملات شدید مسلمانان صفوفشان درهم می‌شکست، و کارزار به پایانش نزدیک می‌شد. مشرکان دسته دسته به صورت پراکنده می‌گریختند، و مسلمانان آنان را تعقیب می‌کردند و اسیر می‌کردند و به قتل می‌رسانیدند، تا آنکه شکست مشرکان قطعی گردید.


پایداری ابوجهل

با همهٔ اینها، طاغیهٔ اکبر ابوجهل، وقتی نخستین نشانه‌های پریشانی را در صفوف سپاه خویش مشاهده کرد، درصدد پایداری و ایستادگی در برابر سیل بنیان کن برآمد. لشکریانش را تشویق می‌کرد، و با کبر و غرور و تندخویی به آنان می‌گفت: اینکه سُراقه شما را تنها گذاشت و رفت، باعث شکست شما نشود! او با محمد قرار داشت! کشته شدن عتبه و شیبه و ولید نیز شما را به هراس نیافکند؛ آنان شتابزدگی کردند. سوگند به لات و عزّی، بازنمی‌گردیم تا این جماعت را به ریسمان ببندیم! نبینم که مردی از شما مردی از آنان را بکشد! سعی کنید زنده دستگیرشان کنید، تا آنان را به سزای کارهایشان برسانیم!؟

اما، دیری نپایید که حقیقت این کبر و غرور برایش آشکار گردید. طولی نکشید که صفوف مشرکان در برابر امواج حملهٔ مسلمانان درهم شکست. آری، در کنار وی جماعتی از مشرکان برجای مانده بودند که در اطراف وی چتری از شمشیر ،و بیشه‌ای از نیزه‌ها پیرامون او فراهم آورده بودند؛ لیکن تندباد هجوم مسلمانان آن چتر حفاظتی و آن تأمینات رزمی را نیز متلاشی کرد، و طاغیهٔ بزرگ قریش در میان عرصهٔ نبرد ظاهر گردید، و مسلمانان او را دیدند که بر اسبش سوار است، و هیولای مرگ- به دست دو غلام انصاری- در انتظار او بود تا خون او را بیاشامد!


کشته شدن ابوجهل

عبدالرحمان بن عوف -رضی الله عنه- گوید: من روز بدر در صف رزمندگان بودم. سرم را برگردانیدم، دیدم طرف راست و طرف چپ من دو جوان کم سن و سال ایستاده‌اند که باورم نمیشد آندو را در جبههٔ جنگ بنگرم. یکی از آندو دور از چشم دیگری، به من گفت: عموجان، ابوجهل را به من نشان بده! گفتم: پسر برادرم، با او چه کار داری؟ گفت: باخبر شدم که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- را دشنام می‌دهد! و افزود: سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر او را ببینم، سایه به سایه‌اش خواهم رفت، تا هر یک از ما که شتابزده‌تر باشد، به دست آن دیگری کشته شود!

از سخن او در شگفت ماندم. گوید: آن دیگری نیز با چشم به من اشاره کرد و همان سخن را با من بازگفت. طولی نکشید که دیدم ابوجهل در میان جمعیت جولان می‌‌‌دهد. گفتم: نمی‌بینید؟ این رفیقتان است که از من سراغش را می‌گرفتید!؟ گوید: فوراً به سوی او رفتند و او را زیر ضربات خود گرفتند و کشتند.

آنگاه بسوی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بازگشتند، فرمودند: «اَیکُما قَتَلَه» کدامیک از شما او را کشت؟! هر یک از آندو گفتند: من او را کشتم! پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: شمشیرهایتان را پاک کرده‌اید؟ گفتند: نه. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به آن دو شمشیر نگریستند؛ آنگاه، گفتند: «کِلاکُما قَتَلَه» هر دوی شما او را کشته‌اید! حضرت رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- وسائل شخصی ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح دادند. آن دو رزمنده که ابوجهل را کشتند، معاذبن عمروبن جموح، و معّوذ پسر عفراء بودند [23].

ابن اسحاق گوید: معاذ بن عمروبن جموح گفت: ابوجهل را هوادارانش چنان با نیزه‌ها و شمشیرهایشان برای حفظ جان وی در میان گرفته بودند که گویی در میان یک درخت پرشاخ و برگ قرار گرفته بود، و اطرافیانش می‌گفتند: ابوالحَکَم قابل دسترسی نیست!! گوید: وقتی این سخن را شنیدم، او را زیر نظر گرفتم و قصد او کردم. همینکه فرصت یافتم به او حمله کردم. نخست، ضربتی بر او وارد کردم که پای او را با نصف ساق وی پراند. بخدا، وقتی پایش قطع شد و پرتاب شد، درنظر من درست شبیه آن بود که هسته‌ای از زیر سنگ وقتی بر آن می‌کوبند، در برود!

گوید: پسر ابوجهل، عکرمه ضربتی بر شانهٔ من زد که دستم را جدا کرد. دستم با پوستی به پهلویم آویخته بود و کارزار مانع آن بود که به وضع آن رسیدگی کنم. تمام روز را به همان حال دست جدا شده‌ام را پشت سرم می‌کشیدم و می‌جنگیدم. وقتی دیدم که موجب آزار من است، پایم را بر آن نهادم و آنقدر کشیدم تا جدا شدو آن را پرتاب کردم! [24] آنگاه، در حالیکه ابوجهل بسیار خسته بود، معوذ پسر عفراء سر رسیدو او را ضربتی زد و از پای درآورد، و در حالیکه هنوز رمقی به تن داشت رهایش کرد، و معّوذ جنگید و جنگید تا کشته شد.

در پایان معرکهٔ نبرد، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«مَن ینظُرُ ما صَنَعَ أبوجهل؟»

«چه کسی پیگیری می‌کند که ابوجهل چه کرد؟!»

افراد در جستجوی او روان شدند. عبدالله بن مسعود -رضی الله عنه- او را یافت؛ هنوز رمقی به تن داشت. پایش را بر گردن ابوجهل گذاشت و ریش او را گرفت تا سرش را از تن جدا کند، و گفت: خدا خوب خوار و خفیفت کرد ای دشمن خدا؟! گفت: چگونه خوار و خفیفم کرد؟! مگر بیش از این است که مردی را شما کشته‌اید؟! مگر چیز دیگری هم در کار هست؟! بعد گفت: ای کاش دیگری غیر از یک زراعتکار مرا می‌کشت! آنگاه گفت: امروز جنگ به نفع چه کسی تمام شد؟ گفت: به نفع خدا و رسول خدا! آنگاه ابوجهل خطاب به ابن مسعود که هنوز پایش روی گردن وی بود، گفت: پای بر جایگاه بلندی نهاده‌ای، ای چوپانك گوسفندان! آخر، ابن مسعود از گوسفند چرانان مکه بود.

به دنبال این گفتگوها، ابن مسعود سر ابوجهل را از تن جدا کرد و به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آورد و گفت: ای رسول خدا، این سر دشمن خدا ابوجهل است! آنحضرت گفتند:

«اَللهُ الّذی لا اله الا هو»

«خدای یکتا است که هیچ خدایی نیست جز او!»

این عبارت را سه بار تکرار کردند. آنگاه گفتند:

«الله اکبر، الحمد لله الذی صدق وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده؛ انطلق أرنیه».

«خدا بزرگ است؛ سپاس خدایی را که وعده‌اش را صادق گردانید و بنده‌اش را پیروز ساخت، و همه گروهها را خود به تنهایی درهم شکست.»

راه بیفت، او را به من نشان بده! رقتیم و جنازه ابوجهل را به آنحضرت نشان دادیم. فرمودند:

«هذا فِرعُونَ هذِهِ الاُمَّة»

«این، فرعون این امت است!»


حماسه‌های خداباوری

پیش از این، دو نمونه چشمگیر از حماسه‌آفرینی عمیر بن حمام و عوف‌بن حارث- پسر عفراء- را آوردیم. در این نبرد سرنوشت ساز، صحنه‌های چشمگیری بروز و ظهور کرد که نشانگر ثبات عقیده و توانمندی ایمان بود. در این کارزار، پدران با پسران، برادران با برادران روبرو شدند که مبانی عقیدتی و دینی آنان با هم متفاوت بود و همین امر باعث گردید که میان آنان شمشیر داوری کند. چه بسا ستمدیدگان که در این جنگ با حریفان ستمگرشان برخورد کردند وانتقام خودشان را از آنان گرفتند.

* ابن اسحاق از ابن عباس روایت کرده است که نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به اصحابشان فرمودند: «من دریافته‌ام که مردانی از بنی‌هاشم و طوایف دیگر را به زور به عزیمت واداشته‌اند، و آنان سروکاری با جنگیدن با ما نداشته‌اند. اینک، هر کس به یکی از افراد بنی‌هاشم برخورد کند او را نکشد! و هرکس با ابوالبَختری بن هشام برخورد کند او را نکشد! و هرکس با عباس بن عبدالمطلب برخورد کند، او رانکشد، زیرا که او را به زور به میدان جنگ آورده‌اند!» ابوحذیفه بن عتبه گفت: با پدران و فرزندان و برادران و خاندانمان بجنگیم و عباس را رها کنیم؟! بخدا، اگر با او برخورد کنم، با شمشیر او را خواهم کشت! یا: با شمشیر به صورتش خواهم کوفت! این سخن به گوش رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رسید. آن حضرت به عمربن‌خطاب گفتند: ای اباحفص، آیا با شمشیر به صورت عموی رسول خدا می‌کوبند؟! عمر گفت: ای رسول خدا، مرا واگذارید تا گردنش را با شمشیر بزنم، که بخدا نفاق ورزیده است!

از آن پس، ابوحذیفه می‌گفت: من از بابت آن سخنی که آنروز گفتم بر خود ایمن نیستم، و پیوسته از آن ترسانم، جز آنکه شهادت کفّارهٔ گناه من شود! و در جنگ یمامه کشته شد و به شهادت رسید.

* نهی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از کشتن ابوالبختری به آن خاطر بود که وی در مکه از همه کس بیشتر، از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- حمایت می‌کرد، و خود او آنحضرت را نمی‌آزرد، و از او گزارشی که آنحضرت را ناراحت کند به ایشان نمی‌رسید، و او از جمله کسانی بود که برای نقض پیمان‌نامهٔ تحریم اقتصادی- اجتماعی بنی‌هاشم و بین‌مطلب قیام کرد.

البته، به رغم همهٔ اینها ابوالبختری بقتل رسید. داستان از این قرار بود که مجذربن زیاد بلوی با وی در میدان جنگ روبرو شد. رفیق او نیز همراه وی بود و در کنار هم می‌جنگیدند. مجذّر گفت: ای اباالبختری، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- ما را از کشتن تو نهی فرموده است! گفت: رفیقم را چه می‌کنید؟ مجذّر گفت: نه بخدا، رفیقت را هرگز رها نخواهیم کرد! گفت: بخدا اگر چنین است من و او با هم خواهیم مرد! آنگاه درگیر شدند، و مجذّر ناچار شد او را بکشد.

* عبدالرحمان بن عوف و امیه بن خلف در جاهلیت در شهر مکه باهم دوست بودند. در صحنهٔ جنگ بدر، عبدالرحمان با او برخورد کرد. وی با پسرش علی‌بن‌امیه ایستاده بود و دست او را در دست گرفته بود. عبدالرحمان چند زره با خود داشت که از کشتگان غنیمت گرفته بود و با خود می‌برد. وقتی اُمیه بن خلف او را دید، گفت: می‌توانی به من لطفی بکنی؟ من از این زره‌هایی که با خود داری بهترم! به عمرم روزی مانند این ندیده بودم! شما نیازی به شیر ندارید؟- منظورش این بود که هرکس مرا اسیر کند، شتران پرشیر برای آزادی خودم فدیه خواهم داد!- عبدالرحمان زره‌هایی را که با خود داشت کناری افکند، و آندو را با خود برداشت و می‌برد. عبدالرحمان گوید: اُمیه بن خلف در حالیکه من میان او و پسرش قرار گفته بودم، با من گفت: آن مردی که پر شتر مرغ را بر سینه‌اش نشانه نهاده است، کیست؟ گفتم: آن شخص، حمزه بن عبدالمطلب است! گفت: همین شخص است که این بلاها را بر سر ما آورده است!

عبدالرحمان گوید: بخدا، داشتم آندو رابا خود می‌کشانیدم و می‌بردم که بلال امیه را همراه من دید! امیه همان کسی بود که در مکه بلال را شکنجه می‌داد. بلال گفت: سرکردهٔ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: ای بلال، اسیر من است! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! گفتم: می‌شنوی ای پسر زن سیاه‌چهره؟! گفت: نجات نیابم اگر نجات یابد! آنگاه، با صدای بلند فریاد برآورد: ای یاران خدا! سرکردهٔ کفر، امیه بن خلف! نجات نیابم اگر نجات یابد! گوید: ما را در میان گرفتند، و مانند دستبند تحت فشارمان گذاشتند. من همچنان از امیه دفاع می‌کردم! گوید: مردی با شمشیر بر او ضربتی زد، اما، شمشیرش به خطا رفت. مردی نیز پسرش را ضربت زد، و آن ضربه کاری شد. امیه فریادی زد که تا آن روز مانند آن را نشنیده بودم! گفتم: جانت را بردار و برو! که البته رهایی برای تو نیست! بخدا، کاری از من برایت ساخته نیست! گوید: جماعت آندو را زیر ضربات شمشیرهایشان گرفتند، تا کارشان را یکسره ساختند. بعدها، عبدالرحمان می‌گفت: خدای بلال را بیامرزاد، زره‌هایم از دست رفت؛ داغ اسیرم را هم او بر دلم گذاشت!!

نیز، بخاری از عبدالرحمان بن عوف روایت کرده است که گفت: من با امیه بن خلف قراردادی نوشته بودم دائر بر اینکه او از ابوابجمعی و دارایی من در مکه حفاظت کند، و من از ابوابجمعی و دارایی وی در مدینه حفاظت کنم... وقتی روز بدر فرا رسید، به کوهی رفتم تا بهنگام خفتن جماعت از امیه حفاظت کنم. بلال او را دید. رفت تا به انجمن انصار رسید و گفت: امیه بن خلف! نجات نیابم اگر امیه نجات یابد! گروهی از انصار در پی ما به راه افتادند. وقتی واهمه کردم که مبادا به ما برسند، پسر امیه را بر جای نهادم تا آنان را سرگرم کند. او را کشتند، و با اصرار فراوان به تعقیب ما پرداختند. امیه مردسنگین وزنی بود. وقتی به ما رسیدند به او گفتم: روی زمین بیفت! خودش را روی زمین افکند. خودم را روی او انداختم تا سپر بلای او شوم. آنقدر از لابلای دست و پای من بر او شمشیر زدند، تا او را کشتند. یکی از آنان پای مرا نیز با شمشیرش مجروح گردانید. عبدالرحمان اثر ضربت آن شمشیر را روی پایش به ما نشان می‌داد [25].

* عمربن خطاب -رضی الله عنه- در آن واقعه دایی ‌اش عاص بن هشام بن مغیره را به قتل رسانید، و خویشاوندی او را درنظر نگرفت. اما، زمانی که به مدینه بازگشت، به عباس عموی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- که در قید اسارت بود، گفت: ای عباس، اسلام بیاور! بخدا، تو اسلام بیاوری، نزد من محبوب‌تر است از آنکه خطاب اسلام بیاورد؛ و این نیست مگر به خاطر آنکه دیده‌ام تا چه اندازه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- اسلام آوردن تو برایشان جالب است! [26]

* ابوبکر صدیق -رضی الله عنه- فرزندش عبدالرحمان را- که آن روز با مشرکان بود- ندا در داد و گفت: اموال من کجاست؟ ای پلید؟! عبدالرحمان گفت:

لَم یبقَ غیرُ شَکَّهٍٔ ویعبوب    وَصارِمٍ یقتُلُ ضُلالَ الشّیب

«چیزی از آن اموال بر جای نمانده است، بجز یک نیزه و یک اسب تیزتک و یک شمشیر که پیرمردان گمراه را به قتل می‌رساند!»

* زمانیکه لشکریان اسلام اسیر گرفتن مشرکان را آغاز کردند، و رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در مقر خویش بودند، و سعدبن معاذ بر در ستاد فرماندهی آن حضرت با شمشیر آخته از ایشان پاسداری می‌کرد، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آثار ناخشنودی را از کارهایی که مسلمانان می‌کردند، در چهرهٔ سعدبن‌معاذ مشاهده فرمودند؛ به او گفتند: بخدا، حتم دارم- ای سعد- که این کارهایی را که این جماعت می‌کنند ناخوشایند می‌داری؟! گفت: آری، ای رسول خدا، چنین است! این نخستین ضربتی بود که خداوند بر پیکر اهل شرک فرود آورد؛ کشتار بی‌امان اهل شرک نزد من محبوب‌تر از آن بود که مردانشان را زنده نگاهداریم!

* در ماجرای جنگ بدر شمشیر عکاشه بن محصن اسدی شکست. نزد رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- آمد. آنحضرت قطعه‌ای از چوب به دست او دادند و فرمودند:

«قاتل بهذا یا عکاشة».

«با این جنگ کن ای عکاشة!»

همینکه آن قطعهٔ چوب را از دست رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- گرفت، آن را تکانی داد، در دست وی تبدیل به شمشیری با تیغهٔ بلند گردید، بسیار محکم و با لبه‌ای سفید درخشنده! عکاشه با آن شمشیر کارزار کرد تا خداوند متعال فتح و پیروزی را نصیب مسلمانان گردانید. این شمشیر «عون» نامیده می‌شد، و پس از آن همچنان نزد او بود، و در صحنه‌های نبرد با آن شرکت می‌جست، تا در جنگ‌های رِدّه در حالی که همین شمشیر را با خود داشت به قتل رسید.

* پس از پایان گرفتن نبرد، مصعب بن عمیر عبدری برادرش ابوعزیز بن عمیر را که بر علیه مسلمانان وارد جنگ شده بود، دید. یکی از انصار دست او را در دست داشت. مُصعَب به آن مرد انصاری گفت: دو دستی او را بچسب! مادرش ثروتمند است، شاید در برابر وی به تو هدیه‌ای قابل توجه بدهد! ابوعزیز به برادرش مصعب گفت: اینطور سفارش مرا می‌کنی؟! مصعب گفت: او- یعنی آن مرد انصاری- برادر من است، نه تو!

* وقتی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمان دادند تا لاشه‌های مشرکان را در چاه بدر بیافکنند، و جنازهٔ عتبه بن ربیعه را برداشتند و بسوی چاه کشانیدند، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در چهرهٔ پسرش ابوحذیفه نگریستند، دیدند، ماتم‌زده شد و چهره‌اش تغییر کرد. گفتند:

«یا أبا حذیفة، لعلک قد دخلک من شأن أبیک شیء).

«ای اباحذیفه، شاید در ارتباط با پدرت چیزی به دلت راه یافت!؟»

گفت: نه بخدا، ای رسول خدا، در کار پدرم و کشته شدنش هیچ شک به دل راه ندادم؛ اما، در وجود پدرم خرد و بردباری و دانشی سراغ داشتم؛ از این رو، امید داشتم که امتیازاتش وی را به اسلام رهنمون گردد. وقتی سرنوشت او را دیدم، و به یادم افتاد که با حالت کفر از دنیا رفت، با آن امیدی که من به او بسته بودم، مرا غمگین ساخت! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- برای او دعای خیر کردند، و پاسخی نیکو به او دادند.


کشته‌های دو طرف

جنگ بدر، با شکست قطعی برای مشرکان، و فتح مبین برای مسلمانان پایان پذیرفت. در آن عرصهٔ کارزار، چهارده تن از مسلمانان، شش تن از مهاجرین، و هشت تن از انصار، به شهادت رسیدند. اما، مشرکان، خسارت‌های کمرشکن دیدند؛ هفتاد تن از آنان کشته شدند؛ و هفتاد تن اسیر شدند؛ که تمامی آنان رهبران و سران و بزرگان قریش بودند.

وقتی کار جنگ از کار گذشت، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پیش آمدند تا بر سر بالین کشتگان رسیدند، و گفتند:

«بئس العشیرة کنتم لنبیکم؛ کذبتمونی وصدقنی الناس، وخذلتمونی ونصرنی الناس، وأخرجتمونی وآوانی الناس».

«بد خاندانی بودید شما برای پیامبرتان؛ تکذیبم کردید، در حالیکه مردم تصدیقم کردند؛ تنهایم گذاشتید، در حالیکه مردم یاری‌ام کردند؛ و آواره‌ام ساختید، در حالیکه مردم به من جا و مکان دادند!»

آنگاه، دستور دادند، جنازه‌های آنان را بسوی یکی از چاه‌های بدر بکشند.

از ابوطلحه روایت شده است که گفت: پیامبرخدا -صلى الله علیه وسلم- روز بدر دستور دادند پیکر بیست و چهار تن از سران قریش را در یکی از چاه‌های بدر که سخت آلوده و آکنده از پلیدی بود بیافکنند. پیش از آن، هرگاه بر گروهی پیروز می‌شدند، در همان عرصهٔ نبرد سه شبانه روز اقامت می‌کردند. در ماجرای بدر، روز سوم دستور فرمودند مرکبشان را بیاورند. شترشان را بار زدند، آنگاه پیاده براه افتادند.

اصحاب آن حضرت نیز به دنبال ایشان راه افتادند، تا بر لبهٔ آن چاه رسیدند. آن حضرت یکایک آن کشتگان را با نام و نام پدرشان ندا می‌دادند: ای فلان کس پسر فلان کس! ای فلان کس پسر فلان کس! دلتان می خواهد که اطاعت خدا و رسول خدا را کرده بودید؟ ما وعده‌های خدایمان را راست و درست یافتیم؛ شما نیز وعده‌های خدایتان را درست و راست یافتید؟! عمر گفت: ای رسول‌خدا، با پیکرهای بی‌جان چه سخن می‌گویید؟! نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: سوگند به آنکه جان محمد در دست او است؛ شما نسبت به آنچه می‌گویم از اینان شنواتر نیستید! و به روایت دیگر: شما شنواتر از اینان نیستید؛ لیکن اینان پاسخ نمی‌دهند!


منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388

عصر اسلام
IslamAge.com


[1]- این، مطابق روایت مسند ابویعلی است: ج 1، ص 242، ح 280، ج 1، ص 260، ح 305؛ نیز: مسندالامام احمد، ج 1، ص 125، 138.

[2]- «لطیمة»: شتران با بار عطریات؛ [منظورش این بود که: کالاهای تجارتی خود را دریابید!]

[3]- سوره انفال، آیه 47.

[4]- سوره قلم، آیه 25.

[5]- سوره انفال، آیات 5-6.

[6]- سوره مائده، آیه 24.

[7]- نکـ: جامع‌الترمذی، ابواب الجهاد، «باب ما جاء فی الصّف والتعبئة»، ج 1، ص 201.

[8]- این مطلب را مسلم از انس روایت کرده است؛ نکـ: مشکاة المصابیح، ج 2، ص 543.

[9]- سوره انفال، آیه 11.

[10]- صحیح البخاری، ج 2، ص 568.

[11]- سسن ابن داود، «باب فی سل السیوف عنداللقائ» ، ج 2، ص 13.

[12]- این، مطابق روایت ابن اسحاق است. در روایت امام احمد و ابوداود چنین آمده است که عبیده با ولید؛ علی با شبیه؛ و حمزه با عتبه درگیر شدند. مشکاة المصابیح، ج 2، ص 343.

[13]- سوره حج، آیه 19.

[14]- سوره انفال، آیه 12.

[15]- سوره انفال، آیه 9.

[16]- سوره قمر، آیه 45.

[17]- سوره انفال، آیه 17.

[18]- صحیح مسلم، ج 2، ص 139؛ مشکاة المصابیح، ج 2، ص 331.

[19]- صحیح البخاری، کتاب التفسیر: «باب قوله: «سیهزم الجمع و یولون الدبر»، ح 4875؛ مسند الامام احمد، ج 1، ص 329.

[20]- قریب به این مضمون را مسلم روایت کرده است:ج 2،ص93، دیگران نیز روایت کرده اند.

[21]- این روایت را امام احمد در مسند خود (ج 1، ص 147) و بزار (ح 1467) و حاکم نیشابوری در مستدرک (ج 3، ص 134) آورده‌اند و حاکم آن را صحیح دانسته، و ذهبی نظر او را تأیید کرده است. ابویعلی نیز در مسند خود (ج 1، ص 284، ح 340) این روایت را نقل کرده است.

[22]- سوره انفال، آیه 48.

[23]- صحیح البخاری، ج 1، ص 444، ج 2، ص 568؛ مشکاة المصابیح، ج 2، ص 352؛ علت آنکه لوازم شخصی ابوجهل را به یکی از آندو دادند، این بود که آن دیگری در همان جنگ بدر کشته شد و به شهادت رسید.

[24]- معاذ با همین وضعیت تا زمان عثمان بن عفّان -رضی الله عنه- زنده ماند.

[25]- صحیح‌البخاری، کتاب الوکالة، ج 1،ص 308.

[26]- این روایت را حاکم نیشابوری در مستدرک آورده است؛ نکـ: فتح‌القدیر، شوکانی، ج 2، ص 327.