|
تاریخ چاپ : |
2024 Dec 03 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
اندرزهایشان به هنگام احتضار | |||||||||
اندرزهایشان به هنگام احتضار مرگ برای بزرگ و کوچک تفاوتی قایل نمی شود، همان گونه که بین پادشاه و وزیر، بازرگان و امیر امتیازی قایل نخواهد بود. پادشاهان به هنگام مرگ و احتضار اندرزهایی داشته اند. وی کسی بود که در زمین حکمرانی نموده و کره ی خاکی را از سرباز و نظامی پُر کرده بود، کسی که سرش را بالا گرفته و به ابرها نگاه می کرد و آنها را چنین خطاب می کرد: در هند بباری یا در چین، یا در هر جایی که خواسته باشی، هر جایی که بباری سوگند به الله! هر جا که بباری، در مملکت من باریده ای. روزی هارون الرشید برای شکار به بیابان رفت و با مردی ملاقات کرد که به آن بهلول می گفتند. هارون گفت: مرا پندی ده. گفت: ای هارون! پدران و نیاکانت از زمان رسول الله تا پدرت کجا رفته اند؟ هارون گفت: مردهاند. بهلول گفت: کاخهایشان کجاست؟ هارون گفت: این است کاخهایشان. بهلول پرسید: قبرهایشان کجاست؟ گفت: این است قبرهایشان. بهلول گفت: این قصرهایشان است و این قبرهایشان، پس این قصرهایشان چه سودی برای قبرهایشان داشته است؟ هارون گفت: راست گفتی. هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
«کاخهایت در دنیا فراخ و وسیع هستند، ولی ای کاش که قبرت پس از مرگ نیز فراخ می شد». در این هنگام هارون به گریه افتاد و گفت: هنوز هم به اندرزهایت ادامه بده. بهلول گفت:
«گیرم که تو مالک گنجهای کسری شده و عمر طولانیای را بسر برده باشی». «ولی آیا سرانجام هر موجود زندهای به سوی قبر نخواهد بود و آیا از همه ی این امور مورد باز خواست قرار نخواهی گرفت»؟ هارون الرشید گفت: بله. آن گاه هارون از شکار بازگشت و بیمار شد و بر رختخوابش افتاد و چند روزی نگذشت و مرگ به سراغش آمد. وقتی در حالت احتضار قرار گرفت و سکرات مرگ را مشاهده می کرد، فریاد برآورد و به فرماندهان و نگهبانانش گفت: لشکرم را گرد آورید. همه ی لشکریانش با شمشیرها و زره هایشان گرد آمدند، آن قدر زیاد بودند و قابل حصر و شمار نبودند و همگی تحت قیادت و فرماندهی او قرار داشتند. وقتی چشمش به آنها افتاد، گریه کرد و گفت: ای کسی که مُلک و پادشاهی اش زوال پذیر نیست، بر کسی که پادشاهی اش تمام شد، رحم کن. آن گاه پیوسته گریه می کرد تا این که جان باخت. وقتی این خلیفه که پادشاهی دنیا را در اختیار داشت، وفات کرد و در حفره ی کوچکی گذاشته شد، وزیرانش با او همراه نشدند و همنشینانش با او همنشین نشدند، غذایی با او دفن نکردند، و رختخوابی برایش پهن نکردند و پادشاهی و دارایی اش او را بی نیاز نکرد. وقتی مرگ خلیفه، عبدالملک بن مروان فرا رسید، از شدت سکرات بی هوش می شد و نفسهایش به تنگی افتاد، دستور داد تا پنجرههای اتاقش را باز کنند. از پنجره ی کاخش، مرد فقیر و غسالی را در مغازهاش مشاهده کرد که لباسها را می شست و بر دیوار می گذاشت تا خشک شوند. در این هنگام عبدالملک به گریه افتاد و گفت: ای کاش من غسالی می بودم، ای کاش من نجاری می بودم، ای کاش من حمالی می بودم، ای کاش چیزی از امیر المؤمنین نصیبم نمی شد و آن گاه جان به جان آفرین تسلیم کرد. آری، به خانههایی منتقل شدند که در آن خدمتگزارانی نیست که آنان را خدمت کنند، و اهل و خانوادهای نیست که آنان را گرامی دارند، و وزیرانی نیست که با آنان همنشینی و شب نشینی کنند. به خانههایی منتقل شدند که همنشینشان اعمال و طرف حسابشان، صحیفههایشان خواهد بود. ﴿وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّٰمٖ لِّلۡعَبِيدِ﴾ [فصلت: 46]. «و پروردگار تو کمترین ستمی به بندگان نمیکند». دستهای دیگر از بندگان وجود دارند که پروردگار به آنان رزق و روزی فراوان عطا نموده و صحت و تندرستی به آنان بخشیده است، اما از آماده گیری غفلت ورزیده اند تا این که ناگهان مرگ به سراغشان آمده و جمعشان را متفرق نموده و آنان را بر عمل زشتشان گرفته است. و چون در آستانه ی مرگ قرار گرفته اند، آرزو کرده اند تا به دنیا باز گردند، آن هم نه برای تجارت و ثروت اندوزی، یا برای ملاقات با اهل و خانواده، بلکه برای اصلاح احوال و اوضاع خود و خشنود گرداندن الله مقتدر و متعال، اما الله حکم فرموده است که هرگز آنان به زندگی باز نخواهند گشت.
|