|
تاریخ چاپ : |
2024 Nov 21 |
www.islamage.com |
لینک : |
عـنوان : |
خلافت يزيد بن معاويه (از سال 60 تا سال 64 ه) و خروج حسین ابن علیه بر حکومت وی |
بسم الله الرحمن الرحیم در سال شصت هجري با يزيد بيعت شد، و در آن وقت سن او سي و چهار سال بود، حسين بن علي و عبدالله بن زبير با او بيعت نكردند و در مدينه بودند، و وقتى از آن دو خواسته شد كه با يزيد بيعت كنند عبدالله بن زبير گفت: امشب فكر ميكنم و شما را از نظر خودم آگاه مينمايم، گفتند: خوب است، وقتي شب شد او شبانه از مدينه به سوي مكه فرار كرد و بيعت نكرد. و وقتي حسين بن علي را آوردند و به او گفتند كه بيعت كن: گفت: من به صورت پنهاني بيعت نميكنم بلكه آشكارا در ميان مردم بيعت خواهم كرد. گفتند خوب است، و وقتي شب شد او به دنبال عبدالله بن الزبير حركت كرد.
اهل عراق به حسين نامه مينويسند: به اهل عراق خبر رسيد كه حسين با يزيد بن معاويه بيعت نكرده است، عراقيها يزيد بن معاويه را نميخواستند و بلكه خود معاويه را نيز نميخواستند، و آنها كسي جز علي و فرزندانش را قبول نداشتند، بنابراين به حسين نامههايي فرستادند و همه در نامههايشان ميگفتند: ما با تو بيعت كردهايم و فقط تو را ميخواهيم و يزيد در گردن ما بيعتي ندارد، بلكه بيعت ما با تو است، نامههاي زيادي به حسين بن علي رسيد تا اينكه بيش از پانصد نامه به او فرستادند، و همه اين نامهها را اهل كوفه ميفرستادند و او را به سوي خود فرا ميخواندند. آنگاه حسين بن علي پسر عمويش مسلم بن عقيل بن ابي طالب را فرستاد تا امور را در آن جا بررسي كند و حقيقت امر را بداند، وقتي مسلم بن عقيل به كوفه رسيد پرسوجو كرد تا آن كه دانست كه مردم يزيد را نميخواهند بلكه حسين بن علي را ميخواهند، و مسلم پيش هانئ بن عروه اقامت گزيد و مردم گروه گروه و به تنهايي ميآمدند و با مسلم بن عقيل به نمايندگي از حسين بيعت ميكردند، و بيعت انجام شد. و النعمان بن بشير از سوي يزيد امير كوفه بود وقتي به او خبر رسيد كه مسلم بن عقيل در ميان آنهاست و مردم پيش او ميآيند و براي حسين با او بيعت ميكنند، اما نعمان آن را نشنيده ميگرفت و به قضيه توجه نكرد، تا اينكه افرادي به شام پيش يزيد رفتند و قضيه را به اطلاع او رساندند. و گفتند كه مردم با مسلم بيعت ميكنند و نعمان بن بشير به اين امر توجه نميكند، آنگاه يزيد دستور عزل نعمان بن بشير را صادر كرد و عبيدالله بن زياد را كه امير و فرمانرواي بصره بود به عنوان امير بصره و كوفه، به كوفه فرستاد تا اين قضيه را حل كند، عبيدالله بن زياد شبانه در حالي كه نقاب زده بود وارد كوفه شد او وقتي از كنار مردم رد ميشد به آنها سلام ميكرد و آنها در جواب ميگفتند و عليك السلام يا ابن بنت رسول الله، مردم گمان ميبردند كه او حسين است و او مخفيانه در شب نقاب زده وارد كوفه شده است. عبيدالله بن زياد دانست كه قضيه جدي است و مردم منتظر حسين بن علي هستند، در اين وقت او وارد قصر شد و سپس يكي از غلامهايش را به نام معقل فرستاد تا بررسي كند و بداند كه چه كسي در رأس اين كار قرار دارد، او رفت و خودش را به دروغ چنين معرفي كرد كه فردي از اهالي حمص است و سه هزار دينار به همراه دارد كه براي حسين آورده است، او همچنان ميپرسيد تا آن كه او را به خانه هانئ بن عروه راهنمايي كردند، او وارد خانه شد، مسلم بن عقيل را ديد و با او بيعت كرد و سه هزار دينار را به او داد و او چند روز پيش مسلم بن عقيل رفت و آمد ميكرد تا آن كه از وضعيت آنها كاملاً اطلاع يافت و بعد از آن پيش عبيدالله بن زياد بازگشت و ماجرا را به اطلاع او رسانيد.
خروج حسين رضی الله عنه از مكه به كوفه : بعد از آن كه بسياري از مردم با مسلم بن عقيل بيعت كردند او به حسين پيام فرستاد كه بيا همه چيز آماده است، آنگاه حسين بن علي رضی الله عنهما در روز هشتم ذي الحجه به سوي كوفه حركت كرد، عبيدالله از كارهاي مسلم با خبر بود و گفت: هانئ بن عروه را پيش من بياوريد، هانئ را پيش او آوردند، عبيدالله از او پرسيد، مسلم بن عقيل كجاست؟ گفت: نميدانم. آنگاه عبيدالله غلامش معقل را صدا زد، او وارد شد و گفت: آيا او را ميشناسي؟ گفت: بله، پس او متوجه شد و دانست كه عبيدالله بن زياد آنها را فريب داده است، و در اين وقت عبيدالله بن زياد گفت: مسلم بن عقيل كجاست؟ او گفت: سوگند به خدا اگر زير پاهايم باشد پاهايم را بلند نميكنم، آنگاه عبيدالله بن زياد او را زد و سپس دستور داد او را زنداني كنند. خبر به مسلم بن عقيل رسيد او به همراه چهار هزار نفر بيرون آمد و قصر عبيدالله بن زياد را محاصره كرد و اهل كوفه همراه او بيرون آمدند، و در اين دقت اشراف و سران مردم پيش عبيدالله بودند، با تطميع سران و اشراف و ترساندن آنها از لشكر شام به آنها گفت كه مردم را از حمايت كردن از مسلم باز داريد، بنابراين سران از مردم ميخواستند كه از حمايت از مسلم دست بردارند، مسلم چهار هزار نفر به همراه داشت و شعارشان يا منصور امت بود، سران قبايل و اشراف همچنان مردم را از همراهي مسلم بر حذر داشتند كه اندك اندك مردم پراكنده شدند و زنها ميآمدند و فرزندانشان را با خود ميبردند، ومردها ميآمدند و برادرانشان را با خود ميبردند، و امير قبيله ميآمد و مردم را نهي ميكردند، تا آن كه از چهار هزار نفر فقط سي نفر با مسلم باقي ماند! و هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه مسلم بن عقيل تنها باقي ماند و همه مردم او را رها كردند و او تنها در كوچههاي كوفه ميگشت و نميدانست كه به كجا برود، او در خانهاي را زد و زني از قبيلة كنده كه صاحب خانه بود در را باز كرد، و آب خواست، زن تعجب كرد و به او گفت: تو چه كسي هستي؟ گفت: من مسلم بن عقيل هستم و ماجرا را به اطلاع او رسانيد و گفت كه مردم او را رها كردهاند، و حسين به زود ميآيد چون او به حسين پيام فرستاده كه بيايد، آن زن مسلم را در اتاق مجاور وارد كرد و نشاند، و آب و غذا برايش آورد اما فرزند آن زن رفت و عبيدالله بن زياد را از محل اقامت مسلم بن عقيل آگاه كرد، آنگاه عبيدالله هفتاد نفر را به سوي او فرستاد و آنها او را محاصره كردند و مسلم با آنها جنگيد و در نهايت وقتي به او امان دادند تسليم شد، او را دستگير كردند و به قصر فرمانداري كه عبيدالله بن زياد در آن بود بردند، وقتي مسلم وارد شد عبيدالله بن زياد از او پرسيد كه علت قيام او چييست. گفت: با حسين بن علي بيعت كردهايم. عبيدالله گفت: من تو را ميكشم، مسلم گفت: مرا بگذار كه وصيت كنم، گفت: خوب است وصيت كن، مسلم به اطرافش نگاه كرد و عمر بن سعد بن ابي وقاص را ديد و به او گفت: تو از همه مردم از نظر خويشاوندي به من نزديكتر هستي بيا تو را سفارش كنم، و او را به گوشهاي از خانه برد و به او سفارش كرد كه به حسين پيام بفرستد تا برگردد، بنابراين عمر بن سعد بن ابي وقاص مردي را به سوي حسين فرستاد تا او را خبر كند كه كار تمام شد و اهل كوفه او را فريب دادهاند. و مسلم سخن معروفش را گفت: به همراه خانوادهات برگرد و اهل كوفه تو را فريب ندهند، اهل كوفه به تو دروغ گفتند و به من هم دروغ گفتند و رأي و نظر فرد دروغگو اعتباري ندارد. در اين وقت در روز عرفه مسلم بن عقيل كشته شد، و حسين در روز ترويه (هشتم ذي الحجه) يك روز قبل از كشته شدن مسلم بن عقيل از مكه حركت كرده بود.
مخالفت اصحاب با خروج حسين: بسياري از اصحاب كوشيدند تا حسين را از خروج و رفتن به كوفه باز دارند، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمرو بن العاص، ابو سعيد الخدري، عبدالله بن الزبير و برادر حسين محمد الحنفيه، همه اينها وقتي دانستند كه او ميخواهد به كوفه برود او را منع كردند، و اينك گفتههاي بعضي از آنها ارائه ميگردد: 1- وقتي حسين خواست به كوفه برود عبدالله بن عباس به او گفت. اگر مردم به من و تو طعنه نميزدند دستم را به موي سرت چنگ ميزدم و نميگذاشتم كه بروي. 2- شعبي ميگويد ابن عمر در مكه بود او را خبر كردند كه حسين به سوي عراق رهسپار شده است، عبدالله بن عمر به دنبال او حركت كرد و به فاصله سه روز از مكه به او رسيد و گفت: كجا ميخواهي بروي؟ گفت: به عراق، و نامههايي از عراق براي او فرستاده بودند و در آن اعلام كرده بودند كه آنها با او هستند را بيرون آورد و گفت: اين نامههايشان است و با من بيعت كردهاند، (اهل عراق او رضی الله عنه را فريب داده بودند). ابن عمر به او گفت: پيش آنها مرو، اما حسين نپذيرفت. آنگاه ابن عمر گفت: من حديثي را براي تو بيان ميكنم، جبرئيل پيش پیامبر صلی الله علیه وسلم آمد و او را اختيار داد تا از دنيا و آخرت يكي را انتخاب كند، پيامبر آخرت را انتخاب كرد و دنيا را نخواست، و تو پاره تن پيامبر هستي، سوگند به خدا كه هيچ كسي از شما به حكومت دنيا نميرسد، و خداوند آن را از شما دور نداشته مگر به سبب آن چيزي كه براي شما بهتر است، حسين نپذيرفت و برنگشت، آنگاه عبدالله بن عمر او را به آغوش گرفت و گريه كرد و گفت: تو را از آن كه كشته شوي به خدا ميسپارم. 3- عبدالله بن الزبير به حسين گفت: كجا ميروي؟! پيش قومي ميروي كه پدرت را كشتند و برادرت را زخمي كردند. نرو، اما حسين نپذيرفت و رفت. 4- ابو سعيد الخذري گفت: اي ابا عبدالله من خيرخواه و دلسوز تو هستم، خبر شدهام كه گروهي از شيعيان شما در كوفه از تو خواستهاند كه پيش آنها بروي، پيش آنها مرو، من از پدرت شنيدم كه در كوفه ميگفت: سوگند به خدا كه آنها را خسته و خشمگين كردهام و آنها مرا خسته و خشمگين كردهاند، هرگز وفادار نيستند، و هر كس كه آنها بهره او باشند تير معيوبي بهره او شده است، سوگند به خدا كه تصميم و اراده براي انجام كاري ندارند و در برابر شمشير كوچكترين صبري ندارند. 5- حسين پس از حركت به سوي كوفه در راه فرزدق شاعر را ديد، و به او گفت: از كجا ميآيي، فرزدق گفت: از عراق ميآيم، حسين گفت: حالت اهل عراق چگونه بود؟ گفت: دلهايشان با تو است و شمشيرهايشان با بني اميه، اما حسين گفت ميروم و اميد به خدا. حسين بوسيله قاصدي كه عمر بن سعد فرستاد از وضعيت مسلم خبر شد، بنابراين خواست كه باز گردد و با فرزندان مسلم بن عقيل سخن گفت، و آنها گفتند: نه، سوگند به خدا بر نميگرديم مگر آن كه انتقام خون پدرمان را بگيريم، و آن گاه حسين نظر آنها را قبول كرد، عبيدالله پس از آن كه خبر شد كه حسين به سوي آنها ميآيد به الحرّ بن يزيد التميمي دستور داد تا با لشكري هزار نفري برود تا در راه با حسين ملاقات كند، او حركت كرد و نزديك قادسيه با حسين روبرو شد. الحر به او گفت: كجا ميروي اي فرزند دختر پيامبر خدا؟! گفت: به عراق ميروم. گفت: من به تو ميگويم برگرد تا خداوند مرا به گناه جنگ با تو مبتلا نكند، به همان جا كه آمدهاي برگرد، يا به شام برو كه يزيد آنجاست، به كوفه نيا. اما حسين نپذيرفت، و حسين به سوي عراق ميآمد و الحر بن يزيد برايش مزاحمت ايجاد ميكرد و او را منع ميكرد. حسين به او گفت: از من دور شو مادرت به عزايت بنشيند. الحر بن يزيد گفت: سوگند به خدا اگر غير از تو كسي ديگر از عربها اين را ميگفت از او و مادرش قصاص ميكردم، ولي چه ميتوانم بگويم كه مادرت بانوي زنان جهان است.
در اين وقت حسين توقف كرد، سپس دنباله لشكر كه چهار هزار نفر بودند و عمر بن سعد آنها را فرماندهي ميكرد آمدند، و حسين در جايي بود كه به آن كربلا گفته ميشود، او پرسيد كه اين كجاست؟ گفتند: كربلا است، گفت كرب و بلا است. وقتي لشكر عمر بن سعد رسيد او با حسين سخن گفت و به او گفت كه با من به عراق بيا كه عبيدالله بن زياد آنجاست، اما حسين نپذيرفت، و وقتي حسين ديد كه كار جدي است به عمر بن سعد گفت: من شما را در سه چيز مختار قرار ميدهم يكي از اين سه چيز را انتخاب كن، او گفت: آنها چه هستند؟ يكي اينكه مرا بگذاري تا برگردم، يا به مرزي از مرزهاي اسلام بروم، و يا اينكه به شام پيش يزيد بروم و دستم را در دست او بگذارم. عمر بن سعد گفت: خوب است، تو به يزيد پيام بفرست و من كسي را پيش عبيدالله بن زياد ميفرستم، و نگاه ميكنيم كه چه خواهد شد، و آنگاه عمر بن سعد كسي را پيش عبيدالله بن زياد فرستاد، ولي حسين كسي را پيش يزيد نفرستاد، وقتي قاصد پيش عبيدالله بن زياد آمد و او را خبر كرد كه حسين ميگويد من شما در سه چيز مختار ميگذارم يكي را انتخاب كنيد، عبيدالله بن زياد گفت هر كدام را كه حسين انتخاب كرد ميپذيريم، مردي پيش عبيدالله بن زياد بود كه به او شمر بن ذي الجوشن ميگفتند، او از مقرّبان و نزديكان عبيدالله بن زياد بود، او گفت: نه، سوگند به خدا تا آن كه حكم تو را بپذيرد، بنابراين عبيدالله فريب سخن او را خورد و گفت: بله بايد حكم مرا بپذيرد (يعني به كوفه بيايد و من خودم او را به شام يا به يكي از مرزها ميفرستم يا او را به مدينه باز ميگردانم). آنگاه عبيدالله بن زياد شمر بن ذي الجوشن را فرستاد و گفت برو تا او تسليم فرمان من شود، اگر عمر بن سعد پذيرفت كه خوب است، و اگر نپذيرفت پس به جاي او تو فرمانده هستي. و عبيدالله بن زياد عمر بن سعد را با لشكري چهار هزار نفري آماده كرده بود تا به ري برود و به او گفت كار حسين را تمام كن سپس به ري برو، و عبيدالله به او وعده داده بود كه فرمانداري ري را به او واگذار كند، پس شمر بن ذي الجوشن به سويي كه حسين بن علي و الحر بن يزيد و عمر بن سعد در آن جا بودند حركت كرد، وقتي به حسين خبر دادند كه او بايد تسليم حكم و دستور عبيدالله بن زياد شود نپذيرفت و گفت: نه! سوگند به خدا هرگز تسليم حكم و فرمان عبيدالله بن زياد نخواهد شد. همراهان حسين هفتاد و دو اسب سوار بودند، و لشكر كوفه پنج هزار نفر بودند و وقتي هر دو گروه رو در روي هم قرار گرفتند حسين به لشكر ابن زياد گفت: به خودتان بازگرديد و خويشتن را مورد بازخواست قرار دهيد، آيا براي شما شايسته است كه با فردي چون من بجنگيد؟ و حال آن كه من پسر دختر پيامبر شما هستم و غير از من روي زمين پسر دختر پيامبر ديگري نيست، و پيامبر به من و برادرم گفته است: «اين دو سرداران جوانان اهل بهشت هستند».( ترمذی، كتاب المناقب، باب مناقب الحسن والحسين حديث 3768 از طریق حسین ضعیف است ولی از روایت حذیفه و ابو سعید و غیره صحیح است.) و حسين همچنان آنها را تشويق ميكرد كه عبيدالله بن زياد را ترك كنند و به او بپيوندند بنابراين سي نفر از آنها به حسين پيوست، كه يكي از اين سي نفر الحر بن يزيد التميمي فرمانده پيشقراولان لشكر ابن زياد بود. به الحر بن يزيد گفتند تو با ما آمدي در حالي كه فرمانده پيشقراولان بودي و اكنون به سوي حسين ميروي؟! گفت: واي بر شما سوگند به خدا بايد از جهنم و بهشت يكي را انتخاب كنم، و سوگند به خدا كه هيچ چيزي را بر بهشت ترجيح نميدهم گرچه قطعه قطعه شوم يا سوزانده شوم. بعد از آن امام حسين نماز ظهر و عصر روز پنجشنبه را خواند و هم لشكر بن زياد پشت سر او نماز گذاردند. و هم ياران خودش، و او به آنها گفته بود كه يك امام از شما باشد و يك امام از ما. گفتند نه، بلكه ما پشت سر تو نماز ميخوانيم، بنابراين نماز ظهر و عصر را پشت سر او خواندند، نزديك غروب آنها همراه با اسبهايشان به سوي حسين پيش آمدند، حسين وقتي آنها را ديد گفت: اين چيست؟! گفتند: آنها جلو آمدهاند، گفت: نزد آنها برويد و به آنها بگوييد كه چه ميخواهند؟ پس بيست اسب سوار كه يكي از آنها برادر حسين العباس بن علي بن ابي طالب بود به سوي آنها رفتند و با آنها حرف زدند و از آنها پرسيدند كه چه ميخواهند؟ گفتند يا تسليم شود و حكم عبيدالله بن زياد را بپذيرد و يا اينكه با او ميجنگيم. گفتند: ما ميرويم و ابا عبدالله را خبر ميكنيم، بنابراين به سوي حسين رضی الله عنه برگشتند و او را خبر كردند، حسين گفت: به آنها بگوييد امشب به ما فرصت دهيد فردا شما را خبر ميكنيم تا من امشب با پروردگارم مناجات كنم و نماز بخوانم زيرا دوست دارم براي پروردگارم نماز بخوانم، و حسين و يارانش آن شب را با دعا و نماز استغفار سپري كردند.
در صبح روز جمعه وقتي حسين گفت كه تسليم ابن زياد نميشوم جنگ ميان هر دو گروه در گرفت، جنگ، جنگ نابرابري بود و ياران حسين ديدند كه نميتوانند با اين لشكر بزرگ بجنگند بنابراين تنها هدفشان اين بود كه مانع از رسيدن دشمن به حسين شوند و از او دفاع كنند و يكي پس از ديگري در دفاع از حسين كشته ميشدند تا اينكه همه كشته شدند و كسي جز خود حسين بن علي رضی الله عنهما باقي نماند. بعد از آن تا مدتي طولاني كسي به حسين نزديك نميشد تا او بر گردد و هيچ كس نميخواست كه دستش با خون حسين رضی الله عنه آلوده شود، و وضعيت چنان ادامه يافت تا آن كه شمر بن ذي الجوشن آمد و فرياد زد واي بر شما مادرانتان به عزايتان بنشينند او را محاصره كنيد و او را بكشيد، آنگاه آمدند و حسين را محاصره كردند او چون شير درنده در ميان آنها اين سو و آن سو شمشير ميزد تا اينكه افرادي از آنها را كشت، اما تعداد زياد بر شجاعت غالب ميآيد. و شمر بن ذي الجوشن فرياد زد واي بر شما منتظر چه چيزي هستيد؟! جلو برويد. آنگاه آنها به سوي حسين رفتند و او رضی الله عنه را كشتند، و كسي كه حسين را كشت و سرش را از تنش جدا كرد سنان بن انس النخعي بود، و گفتهاند كه شمر بن ذي الجوشن - قبحه الله - او را كشت. بعد از كشته شدن حسين سر او را به كوفه پيش عبيدالله بن زياد بردند، وقتي سرش را پيش عبيدالله بن زياد آوردند او سرش را ميزد و چوبي كه همراه داشت را به دهان حسين وارد ميكرد و ميگفت: گر چه بهترين دهان است. انس بن مالك آن جا نشسته بود بلند شد و گفت: سوگند به خدا تو را رسوا ميكنم، پيامبر خدا را ديدهام كه همين جايي از دهان حسين كه تو چوب در آن داخل ميكني را بوسيده است.( المعجم الکبیر طبرانی 5/206 حديث 5107 و بخاری كتاب فضائل الصحابة، باب مناقب الحسن والحسين حديث 3748.) ابراهيم النخعي رضی الله عنه ميگويد: اگر من از قاتلان حسين ميبودم و سپس به بهشت ميرفتم از نگاه كردن به چهره پيامبر خدا صلی الله علیه وسلم شرمم ميآمد.( المعجم الکبیر 3/112 حديث 2829 و سند آن صحیح است.)
چه كساني در آن جا با حسين كشته شدند؟ بسياري از اهل بيت همراه حسين كشته شدند، از جمله كساني كه در اين جنگ در كنار حسين كشته شدند، از فرزندان علي بن ابي طالب خود حسين و جعفر و عباس و ابوبكر و محمد و عثمان كشته شدند. و از فرزندان حسين، عبدالله و علي الأكبر (او علي زين العابدين نيست) چون او علي الأكبر و علي الأصغر داشت. و از فرزندان حسن، عبدالله و قاسم و ابوبكر كشته شدند. و از فرزندان عقيل، جعفر و عبدالله و عبدالرحمن و عبدالله بن مسلم بن عقيل در كربلا كشته شدند و مسلم بن عقيل خودش در كوفه كشته شد. و از فرزندان عبدالله بن جعفر، عون و محمد كشته شدند.( تاریخ خلیفه بن خیاط 234.) هيجده نفر كه همه از اهل بيت پيامبر خدا صلی الله علیه وسلم بودند در اين جنگ نابرابر كشته شدند. و تعجب اينجاست كه ابوبكر بن علي و عثمان بن علي و ابوبكر بن حسن در اين جنگ در دفاع از حسين كشته شدهاند، اما اهل بدعت از آنها يادي نميكنند و وقتي به نوارهايشان گوش ميكنيم و كتابهايي كه در مورد كشته شدن حسين رضی الله عنه تاليف كردهاند را ميخوانيم يادي از اين شهدا نشده است و حتي آنها نميگويند كه علي بن ابي طالب اسم فرزندانش را ابوبكر و عمر و عثمان گذاشته است و هيچ گاه حاضر نيستند كه بگويند كه حسن اسم فرزندش را ابوبكر گذاشته است، و اين چيز بسيار عجيبي است. ام سلمه ميگويد: جبرئيل پيش پیامبر صلی الله علیه وسلم بود و حسين پيش من بود و گريه كرد من او را گذاشتم و او نزد پيامبر رفت و به پیامبر صلی الله علیه وسلم نزديك شد جبرئيل گفت: اي محمد آيا او را دوست ميداري؟ فرمود: بله گفت: امت تو او را خواهند كشت و اگر ميخواهي خاك زميني كه او در آن كشته ميشود را به تو نشان ميدهم و آنگاه جبرئيل آن سرزمين را به او نشان داد كه سرزميني به نام كربلا بود».( فضائل الصحابة 2/782 حديث 1391 حدیث معروفی است ولی همه طرقی که آن را از ام سلمه روایت کردهاند ضعیف هستند.) و ام سلمه ميگويد: وقتي حسين كشته شد صداي جنها را ميشنيدم كه براي او گريه ميكردند.( فضائل الصحابة 2/766 حديث 1373 و سند آن حسن است.) اما آنچه روايت شد كه از آسمان خون ميباريد، و روي ديوارها خون بود، و هر سنگي را كه بلند ميكردند زير آن خون بود، و هر گوسفندي را كه سر ميبريدند همه آن خون ميشد، اينها همه دروغ و خرافات هستند و سند صحيحي ندارند كه به پيامبر يا به كساني كه در دوران واقعه كربلاي زيستهاند برسد، و حتي سند ضعيفي هم ندارند، بلكه دروغهايي هستند كه براي تحريك عواطف و احساسات گفته ميشوند. و يا با سندهاي منقطعي از كساني روايت شدهاند كه در زمان آن واقعه نبودهاند. ابي رجاء العطاردي ميگويد: همسايهاي از قبيلة بلهجين داشتيم او به كوفه آمد و گفت: درباره اين فاسق، و فرزند فاسق چه ميگوييد (منظورش حسين بن علي بود كه او را فاسق فرزند فاسق ميخواند) العطاردي ميگويد آنگاه خداوند دو ستاره از آسمان بر او زد و چشمهايش كور شدند.( المعجم الکبیر 3/112 حديث 2831 و سند آن صحیح است.) و ابن عباس ميگويد: پیامبر صلی الله علیه وسلم را در خواب ديدم كه به هنگام ظهر موهايش ژوليده و غبار آلود بود و شيشهاي به همراه داشت كه در آن خون بود كه او آن را جمعآوري ميكرد، گفتم اي پيامبر خدا اين چيست؟ گفت: خون حسين و يارانش است از اول روز به دنبال آن هستم. عمار راوي حديث ميگويد: ما آن را به خاطر داشتيم و ديديم كه او در همان روز كشته شد....( فضائل الصحابة 2/778 حديث 1380 و سند آن صحیح است.) و پیامبر صلی الله علیه وسلم ميگويد: هر كس مرا در خواب ببيند به راستي كه مرا ديده است.( بخاري كتاب التعبير، باب من رأى النبي في المنام حديث 6994، و مسلم كتاب الرؤيا حديث 2266.) و ابن عباس از همه مردم بهتر پیامبر صلی الله علیه وسلم را ميشناخت. و اينگونه الحسين بن علي رضی الله عنهما كشته شد، و كسي كه فرمان قتل او را داد عبيدالله بن زياد بود اما بعد از مدت كوتاهي كشته شد، او را المختار بن ابي عبيد به انتقام حسين كشت، مختار از كساني بود كه از حمايت كردن مسلم بن عقيل دست بر داشتند، بنابراين اهل كوفه ميخواستند ابتدا از خودشان انتقام بگيرند چون آنها مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند تا آن كه او كشته شد و هيچ كس از آنها كاري نكرد و بعد وقتي حسين آمد هيچ كس از اهل كوفه از او دفاع نكرد به جز الحر بن يزيد و كساني كه با او بودند، اما اهل كوفه حسين را تنها گذاشتند و بنابراين آنها را ميبيني كه بر سر و سينه خود ميزنند تا گناهي را كه پدرانشان مرتكب شدهاند به گمان خود پاك كنند.( لشکر مختار که انتقام حسین را گرفت خود را لشکر توابین نامید و به کوتاهی خود که در حق حسین کرده بودند اعتراف کردند، و این آغاز ظهور شیعه به عنوان مذهبی سیاسی بود، اما ظهور شیعه به عنوان مذهبی اعتقادی و فقهی خیلی بعدها انجام یافت و بعد از منقرض شدن دولت بنی امیه، شیعه به عنوان مذهبی اعتقادی فقهی درست شد.) عماره بن عمير ميگويد: وقتي سر عبيدالله بن زياد و يارانش را آوردند، سرها را در مسجد رديف گذاشتند، ميگويد من به سوي آنها رفتم ديدم كه ميگويند: آمد، آمد، ناگهان ديدم كه ماري در ميان سرها رفت تا آن كه وارد بيني عبيدالله بن زياد شد و اندكي آن جا ماند سپس بيرون رفت و پنهان شد، سپس دوباره گفتند آمد آمد و آن مار آمد و همان كار را دوباره يا سه بار انجام داد.( ترمذی كتاب المناقب، باب مناقب الحسن والحسين حديث 3780 و سند آن صحیح است.) و اين انتقام خدا از مردي بود كه نقش بزرگي در كشتن حسين بن علي رضی الله عنهما داشت.
وصلی الله وسلم علی محمد وعلی آله و اصحابه الی یوم الدین
سایت عصر اســلام |