تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

سلیمان (علیه السلام)

حکمت سلیمان

داود علیه السلام بر تخت پادشاهی بنی‌اسرائیل تکیه زد و به داوری اختلافات میان مردم و تدبیر امور آنان و مراقبت از وحدت و رفاه در بین مردم همت می‌گماشت و آنان نیز همواره نزد او می‌آمدند، حوادث زندگی خود را برایش بیان می‌کردند و شکایت خود را همراه با ارائه‌ی دلیل و برهان عرضه می‌نمودند و او در تمام این موارد با قسط و عدل به داوری و حل ‌و فصل شکایات می پرداخت‌.

و این سلیمان پسر اوست که هنوز به سن پختگی نرسیده و فقط یازده سال از عمرش گذشته است‌، در حالی که پدرش پیرمردی کهنسال گشته است و نزدیک است که به زودی اجلش فرا برسد و او در این حال همواره در اندیشه‌ی امور قوم خود بود و نگران اینکه بعد از او سرپرستی امور آنان به دست چه‌کسی خواهد افتاد. او فرزندانش را پیرامون خود می‌دید و سلیمان -‌با این‌که هنوزکودک بود -‌از لحاظ دانش و حکمت بر آنان برتری داشت و نشانه‌های پسندیده‌اش به پختگی رسیده و علامات امیدبخش او کمال یافته بود، رفتار و کردارش عاقلانه‌، آگاهانه و از روی دوراندیشی بود.

داود عادت داشت‌که در جریان قضاوت‌، فرزندش سلیمان را نیز نزد خود حاضر نماید تا بر توانایی‌هایش افزوده شود و از رای و نظری قوی و خردمندانه بهره‌مند گردد و از این‌رو، سلیمان همواره در جلسات پدر ‌حاضر بود تا از نظرات او همانند چراغی فروزان برای روشن نمودن راهش در آینده بهره ببرد و آن‌ها برای وی قانونی شوندکه در مشکلات حکومت و ریزه‌کاری‌هایش‌، آن را به کار گیرد.

روزی‌، در یکی از این مجالس قضاوت‌، داود پیامبر نشسته و فرزندش سلیمان درکنارش بودکه دو نفر نزد قاضی آمدند، یکی از آنان‌گفت که‌: کشتزارش به بار نشسته و گل‌های آن شکوفا گشته بود به‌گونه‌ای که هر بیننده‌ای را شادمان می‌کرد و ذخیره‌ای مهم برای هر کشاورز به حساب می‌آمدکه ناگهان‌ گوسفندان طرف مقابل او به آن‌جا رفته‌، در آن‌جا پراکنده شدند و نه چوپان آن‌ها و نه‌ کسی دیگر مانعشان نشد،‌ بلکه شبانه در کشتزار من خزیدند و بیشتر جلو رفتند و ماندند، چنان ‌که آن را ویران‌ کردند و به ‌کلی از بین بردند. صاحب‌ کشتزار سخن خود را بیان‌ کرد و صاحب‌ گوسفندان نتوانست با دلیل و برهان از خود دفاع نماید و از این‌رو مسوول شناخته شد و قاضی او راگناهکار دانست‌.

داود حکم‌ کرد که به منظور جبران خسارت مزرعه و نیز جزای اهمال و سستی از طرف صاحب گوسفندان در بدون چوپان رها کردن شبانه‌ی آنان درکشتزار مردم‌، صاحب مزرعه‌، گوسفندان را برای خود بردارد، اما سلیمان نوجوان‌که خداوند به منظور آماده نمودن او برای سرپرستی آن ملک‌ گسترده به او علم و حکمت عطا و از جزئیات آن نزاع آگاه ‌کرده و حکمی زیباتر در ذهن او انداخته بود، در آن مجلس به پاخاست و سکوت خود را شکست و حجتش را به قوم ارائه نمود و گفت‌: نظری ملایم‌تر و درست‌تر از این نیز وجود دارد.

قوم از جرأت آن ‌کودک شگفت زده شدند و سکوت اختیارکرده‌، منتظر ماندندکه او چه می‌گوید و سلیمان گفت‌:‌گوسفدان به صاحب کشتزار داده شود تا از شیر و پشم و آن‌چه می‌زایند، بهره‌مند شود و آن‌کشتزار نیز به صاحب گوسفندان داده شود تا در آن به‌کشت و زرع بپردازد و آن را مانند روز اول‌ کند و سپس‌ گوسفندان و کشتزار با هم عوض شوند که در آن صورت طرفین منازعه آن‌چه را که اول داشته‌اند، به دست خواهند آورد و خسارت و غنیمتی در کار نخواهد بود و این حکم صحیح‌تر و به عدالت نزدیک‌تر و برای قضاوت شایسته تر است.

این جریان‌، آغاز ظهور امر سلیمان پیامبر بود که بهترین جانشین برای پدرش به حساب آمد.

**‌*

سلیمان بر عرش پدرش

داود، فرزندش سلیمان را با وجود سن کم و طراوت ‌کودکی‌، برای جانشینی خود آماده می‌کرد و شاید ابهت تاج و تخت فکر او را به خود مشغول می‌کرد و از قدرت و عزت آن احساس شکوه می‌کرد و دلش مالامال از فخر و مباهات می‌شد و آرزوی دستیابی به هدفی از اهداف زندگی را در ذهن خود پرورش می‌داد و این‌، با وجود آن‌که در نهاد بنی‌آدم امری غریزی است‌، باز هم برای‌ کسی‌که به عطایی بیشتر و بزرگ‌تر دست یافته و به او نعمت نبوت عطا شده و خداوند او را برای هدایت جهانیان برگزیده بود، زیاد و دور از انتظار بود. در مقابل‌، این‌، ابشالوم پسر دیگر داود است‌که مردی قوی‌،‌گستاخ‌، نیرومند، دوران دیده و آگاه به امور است اما با وجود این همه از تخت سلطنت و جانشینی پدر به‌دور مانده است‌.

تدبیر پدر مورد رضایت ابشالوم قرار نگرفت و دلش به آن آرام نشد و از این‌رو از اطاعت پدر و برادر خارج شد و برای رسیدن به تخت سلطنت به هر قیمتی‌، به مبارزه و نزاع پرداخت‌. ابشالوم مدت زمان زیادی خود را به بنی‌اسرائیل نزدیک و آنان را غرق محبت و مهربانی خود می‌نمود و بین آنان به قضاوت می‌نشست‌، به امور آنان رسیدگی می‌کرد و آنان را اطراف خود گرد می‌آورد و با این‌کارها در انتظار چیزی بود و هدف و نیتی داشت‌، چنان‌که درکار خود به حدی زباده‌روی نمود که بر دروازه‌ی‌ کاخ پدرش می ایستاد و هر نیازمندی را از رسیدن به پدرش باز می‌داشت تا خود به نیاز او رسیدگی نماید و از این طریق بتواند منتی بر یکایک افراد بنی‌اسرائیل و دستی در میان آنان داشته باشد و به آنان بفهماند که وی صاحب اراده و اختیار و قدرت است تا به سمت او گرایش پیدا کنند و مطیع رای و نظر او گردند.

بعد از این‌ که ابشالوم تمام توان خود را به‌کار گرفت و دام خود را گسترد و اطمینان پیدا نمود که دل بنی‌اسرائیل را به دست آورده و متوجه خود نموده است و زمام آن‌ها را در دست دارد، از پدرش داود اجازه خواست که به «‌جدون‌» برود تا نذری را که کرده است‌، به جای آورد. او سپس جاسوس‌هایش را به میان قبایل بنی‌اسرائیل فرستاد تا به آن‌ها بگویند: هنگامی که صدای بوق هشدار را شنیدید، همگی به سوی من بشتابید و پادشاهی من را اعلان نماییدکه این برای شما بهتر و برای رسیدن شما به حقوقتان شایسته‌تر و برای تقویت سلطه‌ی شما زیبنده‌تر است‌.

مردم شوریدند و فتنه بالا گرفت و اعتراضات شدت یافت و طوفان شورش و آشوب بر اورشلیم وزیدن ‌گرفت ‌که آتش آن نزدیک بود هر تر و خشکی را با هم بسوزاند. داود از جریان باخبر شد و موضوع بر او بسیار سخت و سنگین آمد، اما او آرامش‌ خود را خفظ ‌کرد و .. بر خود مسلط شد و به اطرافیانش ‌گفت‌: بیایید از اورشلیم بگریزیم زبرا نمی‌توانیم از آشوب ابشالوم جان سالم به‌در بریم و سپس‌، او و افراد خانواده و مردانش از رود اردن ‌گذشتند و داود در حالی‌که پابرهنه و گریان بود، همراه با یارانش ازکوه زیتون بالا رفتند.

عده‌ای به داود بد و بیراه می‌گفتند و با سخنان زننده او را آزار می‌دادند و کار آن‌ها به جایی رسیدکه عده‌ای از یاوران وفادار داود، قصد جان آن عده را نمودند، اما داود در نهایت درد و افسوس آنان را از این‌کار بازداشت وگفت‌: وقتی‌که فرزند خودم خواهان نابودی و گرفتن من است‌، دیگران بیشتر در این‌کار حق دارند!

سپس داود در نهایت درماندگی رو به سوی خدا نمود و از وی خواست‌که ازآن‌چه بر سر او آمده است‌، نجاتش دهد و آن بلای فراگیر را از او دور نماید.

ابشالوم بعد از خروج پدرش از اورشلیم‌، وارد آن شهر شد و زمام امور را به دست ‌گرفت‌. پس از مدتی‌، داود فرماندهانش را به اورشلیم فرستاد و به آنان سفارش نمودکه با حکمت و خردورزی به حل مساله بپردازند و تا حد امکان از ریختن خون فرزندش ابشالوم بپرهیزند. اما سرنوشت آن گونه‌که پدر مهربان می‌خواست رقم نخورد. فرماندهان بر ابشالوم وارد شدند و چاره‌ای جز کشتن او نیافتند. با کشتن ابشالوم فتنه از میان رخت بربست و مردم نفس راحتی ‌کشیدند و پادشاهی به داود بازگشت و پس از او نیز به پسرش سلیمان رسید.

سلیمان بر تخت پادشاهی نشست و خداوند به او مملکتی عریض و اقتداری وسیع بخشید و باد را برای او مسخر گردانید که به فرمان او جریان می‌یافت و به اراده و نظر او به حرکت درمی‌آید و زبان پرندگان را به او آموخت و او، اصوات آنان را درک می‌کرد و از مواهب آن بهره‌مند می‌شد و به اخبار آنان اطمینان می‌یافت و نیز خداوند برای او چشمه‌ای جوشان روان ساخت‌ که مس را از دل زمین بیرون می‌انداخت و صنعتگرانی از جنیان در خدمت او حاضر شده بودند تا او به وسیله‌ی جنیان برای اعمال ‌گوناگون مربوط به تعمیر و اصلاح از مس استفاده نماید و گروهی از جنیان نیز برای او محراب‌ها و مجسمه‌ها و سطان‌هایی همانند حوض‌های بزرگ و دیگ‌های بسیار بزرگ می ‌ساختند.

* * *

سلیمان در نبوت و پادشاهی وارث داود شد و خداوند ملکی به او عطاکردکه بعد از او برای هیچ‌کسی ممکن نخواهد شد و به او زبان پرندگان را آموخت و شیاطین و جنیان را تحت سلطه‌ی او قرار داد و باد را به فرمان او درآورد و او با زبان پرندگان آشنا بود و مقاصد و خواسته‌های پرندگان را برای مردم بیان می‌کرد.

روزی سلیمان‌ که هم پیامبر خداوند و هم پادشاه بود، همراه سپاه بزرگی از جن و انس و پرندگان به راه افتاد تا به سرزمین عسقلان[1] رسید و در آن‌جا به لانه‌ی مورچگان نزدیک شد؛ مورچه‌ای از مورچگان از دور آن‌ها را دید و از آن سپاه بزرگ بیمناک شد و ترسید که گروه مورچگان زیر پاهای سپاهیان سلیمان قرار گیرند و له شوند، از این‌رو بر سر مورچگان داد کشید و هشدار داد که وارد لانه‌هایتان شوید مبادا قربانی سلیمان و سپاهیانش‌ گردید در زمانی‌ که آنان درک نمی‌کنند و از شما آگاه و باخبر نیستند.

سلیمان سخن آن مورچه را شنید و به مراد او آگاه شد و از آن سخن متبسم و خندان شد و از این‌که خداوند نیروی درک آن زبان عجیب را به او عطا کرده بود، خوشحال بود و از آن‌چه در مورد شعور و ادراک در سخن آن مورچه آمده بود، شگفت زده شد، زیرا آن مورچه یقین داشت‌ که سلیمان پیامبر است و پیامبران آفریده‌های خدا را اذیت نمی‌کنند مگر این‌که متوجه آنان نشوند.

پیامبر خدا از پروردگارش درخواست نمود که او را شکرگزار نعمت‌ها و امتیازات ویژه پروردگار در حق خود گرداند و راه انجام اعمال صالح را برای او آسان سازد و در انجام امور به او آگاهی و شناخت عطا فرماید و پس از مرگ، او را با بندگان صالحش محشور نماید.

سلیمان و بلقیس

سلیمان پیامبر برای بنای بیت‌المقدس روانه‌ی شام شد تا اسباب عبادت را آسان و مردم را به خداوند نزدیک نماید و در این راه‌،‌ کوشش زیادی به خرج داد و ستون‌های عالی برافراشت و بنایی بلند بر آن‌ها استوار نمود و چون‌کار آن بنا را به پایان رساند، خاطرش آسوده و دلش آرام گرفت و به ادای فریضه‌ی پروردگار تعلق خاطر پیدا کرد و ناگزبر خود را برای ادای حج همراه با گروهی بسیار زیاد آماده نمود.

سلیمان پیامبر به سمت حرم به راه افتاد و به آن‌جا رسید و مدتی در آن‌جا اقامت ‌گزید و پس از اینکه نذرش را به‌جای آورد، قصد کوچ و جدا شدن از آن مکان نمود و به سمت سرزمین یمن حرکت ‌کرد و وارد صنعا شد و در آن‌جا به دنبال آب‌ گشت و تمام چاله‌ها و مکان‌ها را مورد بررسی قرار دارد، اما پس از تلاش زیاد خسته شد و به هدف خود دست نیافت و از این‌رو با شتاب پرندگان را حاضر نمود و به دنبال هدهد گشت تا او را به سمت آب راهنمایی‌ کند، اما او را غایب یافت و قسم یاد کرد که او را عذاب دهد و یا ذبحش ‌کند، مگر این‌که دلیلی واضح و عذری موجه برای غیبتش ارائه نماید و باعث زایل شدن دغدغه‌ی درونی او گردد، اما غیبت هدهد بسیار طولانی نشد و با سر و دمی پایین انداخته و با حالتی متواضعانه در مقابل آقایش حاضر شد و به سمت او رفت تا از خشمش بکاهد و نظرش را نسبت به خود عوض نماید و سپس به سلیمان‌ گفت‌: من بر چیزی دست یافته‌ام ‌که دست علم و قدرت تو بدان نرسیده است و رازی را کشف نموده‌ام ‌که بر تو پنهان مانده است‌. این سخن شوق‌انگیز تا اندازه‌ای خشم سلیمان را فرو نشاند و شور و اشتیاقی فراوان در دل او پدید آورد و هرچه زودتر از آن خبر جذاب آگاه‌ گردد و با اصرار هدهد را واداشت که خبرش را بیان ‌کند و دلیل و عذرش را ارائه نماید.

هدهدگفت: در سرزمین سبا[2] زنی را یافتم ‌که بر مردم آنجا حکومت می کند و به او همه چیز عطا شده است و دارای تخت بزرگی است‌، اما شیطان در درون آنها رخنه ‌کرده و با خون و گوشت و چشم و گوششان در آمیخته است و «‌آنان را به‌گونه‌ای از راه راست منحرف نموده است که هدایت نمی‌یابند»‌، من او و قومش را چنان یافتم ‌که به جای خداوند برای خورشید سجده کردند و از عمل آن‌ها دچار شگفتی و هراس شدم‌، زبرا برای آنان‌که مردمی قدرتمند و باشکوه بودند، شایسته و سزاوار بودکه برای خداوندی سجده نمایند که بر اسرار دل‌ها آگاه است و «‌خدایی جز او نیست و او صاحب عرش عظیم است‌»‌. سلیمان از این موضوع عجیب‌، شگفت زده شد و بهتر آن دید که هدهد را ناراحت نکند و سخنانش را رد نکند، بلکه به اوگفت: در مورد خبرت تحقیق می‌کنیم تا درستی یا نادرستی آن بر ما مشخص‌ گردد و اگر موضوع آن چنان باشدکه تو بیان نمودی‌، پس این نامه‌ی من را بردار و به میان آنان انداز و سپس به‌گوشه‌ای برو و منتظر جواب و نظر آنان بمان‌.

هدهد نامه را برداشت و به سمت بلقیس به راه افتاد و او را در کاخش در شهر مأرب یافت و نامه را جلو او انداخت‌. بلقیس نامه را برداست و آن را خواند و دید که در آن آمده است‌: {‌این نامه‌، از سلیمان است و با نام خدایی آغاز می‌شود که بخشنده و مهربان است‌. بر من برتری نجویید و با حالتی ناشی از فروتنی و تسلیم به سوی من بیایید}‌.[3]

ملکه‌، وزیران و امرا و بزرگان دولتش را برای مشورت‌ گرد آورد تا به آن‌ها اطمینان ‌خاطر دهد، چرا که به آنان اعتماد و توجه داشت و نیز می‌خواست ‌که به حکم آن‌ها چنگ آویزد و به رأیشان تکیه ‌کند. آنان ‌گفتند، ما فرزندان سختی و جنگ هستیم نه اهل حکم و نظر و امور خود را به دست تدبیر و اندیشه‌ی تو سپرده‌ایم و تو هرچه راکه فرمان دهی با جان و دل می پذیریم .

ملکه‌، در سخنان مردان حکومتش تمایل به جنگ و دفاع احساس نمود و به همین سبب‌، سخنانشان را نادرست و نظراتشان را خطا دانست و برای آنان روشن نمودکه صلح بهتر است و برای افراد خردمند و فرزانه‌، شایسته‌تر آن است‌که روش بهتر و نیکوتر را برگزینند و سپس گفت‌: به تحقبق پادشاهان هر‌گاه بر شهر و سرزمینی غلبه پیدا کنند و به زور وارد آن شوند، آن را ویران و تمدن آن را نابود و عزیزان آن را ذلیل می سازند و تحت سلطه خود قرار می‌دهند و در استبداد و خودرایی افراط می‌کنند و در طول تاریخ‌، این عادت و روش آنان بوده است‌، اما من هدیه‌ای از جواهرات متنوع و بسیار نفیس و باارزش برای سلیمان می‌فرستم تا بدین ‌وسیله او را تطمیع‌ کنم و بشناسم و بر طرز تفکر و قصد و رفتار او آگاه شوم‌.

سپس هدایا را گرد آورد و آن‌ها را همراه با تعدادی از بزرگان قوم به سوی سلیمان روانه نمود، اما هدهد از قبل سلیمان را از این خبر آگاه ساخت و سلیمان نیز خود را برای استقبال آماده کرد و به جنیان دستور داد که بنایی شگفت و کاخی استوار برایش ساخته و پرداخته نمایند که چشم‌ها را خیره و دل‌ها را مات و مبهوت نماید.

و چون قوم به‌کاخ نزدیک شدند و آن را دیدند، مات و مبهوت ‌گشتند و سلیمان با خوشرویی به استقبال آنان رفت و از دیدار با آنان اظهار خوشحالی نمود و نظر و هدفشان را جویا شد و خواست ‌که از واکنش آنان به دعوتش آگاه شود و سپس پرسید: این‌ها چیستند که با خود آورده‌اید؟ آنان هدایای‌ گران‌بهایی را که با خود آورده بودند، پیشکش نمودند، به این امید که مورد رضایت و قبول پیامبر گرامی خداوند قرار گیرد.

سلیمان‌، مهربانانه از پذیرش هدایا سرباز زد و به افراد خود گفت‌: هدیه‌ها را به خودشان برگردانید، چراکه در حقیقت خداوند روزی فراخ و نعمت زبادی به من عطا نموده و اسباب پیامبری و پادشاهی را در اختیار من ‌گذاشته و چیزی به من بخشیده است‌ که به هیچ‌یک از جهانیان عطا نکرده است‌؛ پس چگونه شخصی مانند من به مالی ‌که به عنوان رشوه فرستاده شده است‌، دست دراز میکند و یا چگونه دست از نشر دعوتش برمی‌دارد حتی اگر به اندازه‌ی زمین به او طلا و جواهر داده شود؟ شما قومی هستیدکه به جز ظاهر زندگی دنیا چیزی دیگر نمی‌شناسید و به هدیه‌های خود شادمانید. ا‌ی مأموران‌! بگویید آن‌ها به سوی قوم خود برگردند و بدانند که ما با لشکری به سوی آن‌ها خواهیم آمد که از آن سابقه‌ای نداشته و تاب و شان مقابله با آن را نداشته باشند و با ذلت آنان را از سرزمین سبا بیرون خواهم راند و عزت و شوکت و قدرت را از آنان خواهم ‌گرفت‌.

فرستادگان بازگشتند و آن‌چه راکه دیده و شنیده بودند، به اطلاع بلقیس رساندند و بلقیس گفت‌: چاره‌ای جز فرمانبرداری و اجابت و پذیرش دعوت او نداریم. هنگامی که سلیمان از حرکت آنان به سوی خود خبردار شد، به عده‌ای از جنیان‌که مسخر او و در بارگاهش حاضر بودند،‌ گفت‌: ‌کدام یک از شما می‌تواند تخت بلقیس را قبل از این‌که آنان از روی تسلیم و فروتنی نزد من حاضر شوند، پیش من بیاورد؟ جنی توانا و زیرک‌ گفت‌: قبل از این‌که مجلست پایان یابد و از جای خود برخیزی‌، آن را نزد تو حاضر خواهم‌ کرد و برای این کار قدرت ‌کافی دارم و نسبت به آن‌چه ‌که در آن است‌، امانت را رعایت خواهم‌ کرد و شخصی‌که از علم و حکمت برخوردار بود، گفت‌: من قبل از این‌که مژه‌ات را بر هم زنی‌، آن را نزد تو حاضر خواهم‌ کرد.

سلیمان می‌خواست‌که تخت بلقیس‌ کنارش باشد و چون چنان شد، ‌گفت‌: این از فضل خداوند بر من و نعمتی از اوست‌که به من عطا نموده است تا من را بیازمایدکه آیا شکرگزار هستم و یا ناسپاس‌؟ و هرکس نعمتی نیک از سوی خدا به او برسد و با طهارت دل آن را پذیرا باشد و انگیزه‌های بد در او فرو خفته باشد و خداوند را سپاس‌ گوید، در حقیقت خود را

سپاس ‌گفته است‌، زیرا آن شکر و سپاس به سوی خود او برمی‌گردد و اما آن‌کس‌که نسبت به نعمت پروردگارش ناسپاس باشد و باطنی ناپاک داشته باشد، درواقع او، زیانکار دنیا و آخرت است و خداوند بی‌نیاز از جهانیان است‌. سلیمان سپس به اطرافیانش گفت‌: تغییراتی در تخت بلقیس بدهید و ظاهر آن را عوض ‌کنید تا ببینیم‌ که آیا آن را خواهد شناخت و یا خطا خواهد کرد؟

و چون بلقیس در آن‌جا حاضر شد، به او گفته شد: آیا این تخت توست‌؟ و به نظر او غیرممکن بودکه آن تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا رها کرده بود، اما چون به دقت به نشانه‌های آن نگریست، بسیار متعجب شد و گفت‌: گویی همان است و متحیر و شگفت زده و پریشان ‌خاطر شد.

سلیمان‌، از پیش دستور داده بود که کاخی از شیشه‌ی سفید برای او بسازند و سپس ملکه‌ی سبا را به آن‌ کاخ فرا خواند و چون ملکه آن را دید، گمان نمودکه آب است‌، پس ساق‌هایش را برهنه کرد تا از آن بگذرد؛ سلیمان گفت‌: این ‌کاخی ظریف است که از شیشه ساخته شده است. بلقیس به اشتباه و غفلت خود پی‌برد و گفت‌: پروردگارا! من مدت زمانی از عبادت تو رویگردان و نسبت به رحمت تو نادان و گمراه بوده‌ام‌، به خود ستم نموده و آن را از نور رحمت تو محبوس نموده‌ام و اکنون همراه با سلیمان خالصانه تسلیم تو گشتم و به عبادت و طاعت تو روی آوردم و تو بارحم‌ترین رحم‌کنندگانی‌.[4]

منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه صلاح الدين توحيدی، ويراستار عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان

عصر اسلام

IslamAge.com


[1] عسقلان شهری است درکنار دریا بین غزه و بیت جبرین‌.

[2] سبا: ناحیه‌ای در جنوب یمن است که یایتخت آن شهر مأرب می‌باشد.

[3] نمل؛ 31-30.

[4] مرگ سلیمان‌: روزی سیلمان مردی را درکاخ خود حاضر دید و چون بدون اجازه وارد شده بود، با ناراحتی از او پرسید که چرا بدون اجازه وارد شده است‌؛ مرد جواب داد: من همواره بدون اجازه‌ی بندگان حاضر می‌شوم‌، من فرشته مرگم‌. سلیمان از او خواست‌که مدت‌کمی به او فرصت دهد، اما فرشته مرگ چنین اجازه‌ای نداشت و جان سلیمان را گرفت در حالی‌که او ایستاده و سرش را بر عصایش قرار داده بود. سلیمان همچنان در آن حالت بود و جنیان‌که از دور او را می‌دیدند، برایش‌کار می‌کردند تا این‌که موریانه عصای سلمان را خورد و او بر زمین افتاد. اگر جنیان بر علم غیب آگاه بودند، از مرگ سلیمان مطلع می شدند - مترجم.