تاریخ چاپ :

2024 Nov 21

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

عام الوُفُود (هیئت‌های نمایندگی)

فتح مکه- چنانکه پیش از این گفتیم- غزوه‌ای سرنوشت‌ساز بود که به طور قاطع مرگ آیین و ثنیت را به همراه داشت. در پرتو این فتح بزرگ، قوم عرب حق را از باطل بازشناختند، و تردیدها و شُبهه‌ها از اذهان آنان زدوده شد، و برای گردن نهادن به اسلام از یکدیگر سبقت گرفتند.

* عمروبن مسلمه گوید: ما در کنار چاه آبی زندگی می‌کردیم که محلّ عبور و مرور مردم بود. کاروانیان پیوسته بر ما می‌گذشتند، و ما از آنان سؤال می‌کردیم: چه خبر؟! چه خبر؟! این مرد کیست و چه می‌گوید؟! منظورمان پیغمبراکرم -صلى الله علیه وسلم- بود. در پاسخ ما می‌گفتند: این مرد می‌پندارد که خداوند او را فرستاده است، و به او وحی می‌رساند، و می‌گوید: خداوند چنین وحی فرمود، و من آن کلام خدا را آنچنان از بر کرده‌ام، که گویی در سینه‌ام نقش بسته است. قوم عرب اسلام‌آوردنشان را موکول به فتح و پیروزی حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- گردانیده بودند، و می‌گفتند: وی را با قوم و قبیلهٔ خودش واگذارید! اگر برایشان غلبه یافت معلوم می‌شود که پیامبری راستین است!؟

بنابراین، وقتی که فتح مکّه به وقوع پیوست، هر طایفه و قبیله برای اسلام آوردن شتاب گرفتند. پدر من پیش از دیگر افراد قوم و قبیله‌اش برای اسلام آوردن شتاب گرفت، و چون به نزد قوم خود بازگشت، گفت: بخدا، از نزد پیامبر راستین خداوند به نزد شما آمده‌ام. ایشان فرمودند: فلان نماز را در فلان وقت بگزارید، و فلان نماز را در فلان وقت؛ و هرگاه که وقت نماز فرا می‌رسد، یکی از شماها اذان بگوید، و هر که از میان شما قرآن بیشتری می‌داند پیش‌نماز شما گردد...[1].

این حدیث دلالت بر آن دارد که تا چه اندازه فتح مکه در تغییر اوضاع و شرایط، و عزت بخشیدن به اسلام و مسلمین، و موضعگیری قوم عرب در برابر مسلمانان، و گردن نهادن آنان به اسلام، مؤثر بوده است. این آثار و برکات فتح مکه، پس از غزوهٔ تبوک دو چندان گردید، و به همین جهت است که مشاهده می‌کنیم هیأت‌های نمایندگی طوایف و قبایل مختلف عرب پیاپی در این دو سال- سال نهم هجرت و سال دهم هجرت- آهنگ مدینه می‌کنند، و مشاهده می‌کنیم که مردمان فوج فوج به دین خدادرمی‌آیند؛ چنانکه لشکر اسلام به هنگام فتح مکّه متشکل از ده هزار رزمنده است، اما، در غزوهٔ تبوک، در شرایطی که هنوز یک سال تمام از فتح مکه نگذشته است، آمار سپاهیان اسلام به سی‌هزار رزمنده می‌رسد، و پس از آن، در حجه‌الوداع دریایی از مردان مسلمان رزمنده را- بالغ بر یکصد هزار یا یکصد و چهل و چهار هزار- می‌نگریم که پیرامون رسول‌خدا موج می‌زنند، و نوای لبیک لبیک و تکبیر و تسبیح و تحمید آنان در هر کران طنین‌انداز می‌گردد، و سرتاسر سرزمین حجاز را به لرزه درمی‌آورد.


وُفود، هیأت‌های نمایندگی

شمار هیأت‌های نمایندگی اقوام و قبایل که به مدینه آمدند، بنا به گزارش نویسندگان کتب مغازی، از هفتاد درمی‌گذرد، و برای ما امکان ندارد که به یکایک آنها بپردازیم، و شرح و بسط و تفصیل مطالب پیرامون آنها چندان فایده‌ای نخواهد داشت. از این رو، تنها به مواردی از آنها به طور اجمال می‌پردازیم که از نظر تاریخی حائز اهمیت باشند، و از جهاتی چشمگیر باشند.

ضمناً، خوانندهٔ این کتاب باید توجه داشته باشد که هرچند ورود عمدهٔ این هیأت‌های نمایندگی پس از فتح مکه بوده است، قبایلی نیز بودند که هیأت‌های نمایندگی خودشان را پیش از آن برای دیدار حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرستاده بودند.


1. وَفد عبدالقیس: این قبیله دو بار با حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- دیدار داشته است. دیدار نخست آن در سال پنجم هجرت یا پیش از آن بوده است. مردی از این قبیله- به نام مُنقِذ به حیان- برای تجارت به مدینه آمد و شد داشت. یک بار که پس از ورود نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به قصد تجارت به مدینه وارد شد، با آیین اسلام آشنا شد، و اسلام آورد، و با نامه‌ای از پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- که برای قوم و قبیلهٔ او نوشته بودند، بسوی قوم خود بازگشت.

آنان نیز اسلام آوردند و در یکی از ماه‌های حرام در قالب هیأتی متشکّل از سیزده یا چهارده‌نفر بر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- وارد شدند، و در آن دیدار، راجع به احکام سوگند خوردن و احکام نوشیدنی‌ها از آنحضرت سؤال کردند. بزرگِ آن جماعت، اَسبَّح عصری نام داشت که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- دربارهٔ او فرمودند:

«إن فیك خصلتین یحبهما الله: الحلم والأناة».

«در وجود تو دو خصلت هست که خداوند آن دو خصلت را دوست دارد: بردباری و پرحوصلگی».

دومین دیدار آنان با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- در سال نهم هجرت، سال ورود هیأت‌های نمایندگی، بود که در این دیدار، شمار اعضای هیأت نمایندگی آنان چهل تن بود، و یکی از آنان جارود بن علاء عبدی بود که نصرانی بود و اسلام آورد، و مسلمانی نیک گردید [2].


2. وَفَد دَوْس: ورود هیأت نمایندگی این قبیله در اوائل سال هفتم هجرت بود، هنگامی که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- درگیر غزوهٔ خیبر بودند. نیز، پیش از این داستان اسلام آوردن طفیل بن عمرو دَوْسی را آورده‌ایم که وی هنگامی که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- هنوز در مکه بودند اسلام آورد؛ آنگاه بسوی قوم خویش بازگشت، و پیوسته آنان را به اسلام دعوت می‌‌کرد، و آنان از دعوت وی استقبال نمی‌کردند، تا جایی که از آنان قطع امید کرد و نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بازگشت، و از آنحضرت درخواست کرد که قبیلهٔ دَوس را نفرین کنند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به آنان دعا کردند و گفتند:

«اللهم اهد دوسا».

«بارخدایا، قبیله دَوْس را هدایت فرما!»

دیری نگذشت که دوسیان اسلام آوردند، و طفیل به اتفاق هفتاد یا هشتاد خانوار از مردم قوم و قبیله‌اش در اوائل سال هفتم هجرت، هنگامی که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- درگیر فتح خیبر بودند، به مدینه آمد، و از آنجا به حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در ناحیهٔ خیبر پیوست.


3. پیک فَروه بن عمرو جُذامی: فَروه یکی از فرماندهان عرب‌نژاد رومیان، و کارگزار آنان در مناطق عرب‌نشین وابسته به آنان بود، و در ناحیهٔ مَعان و اطراف آن در سرزمین شام منزل داشت. انگیزهٔ اسلام آوردن وی جنگجویی و دلاوری و شجاعتی بود که از رزمندگان مسلمان در نبرد موته در سال هشتم هجرت مشاهده کرد. وقتی که اسلام آورد، پیکی به نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرستاد تا اسلام آوردن وی را به اطلاع آن حضرت برساند، و استری سفید به ایشان هدیه کرد.

رومیان چون از اسلام آوردن وی باخبر شدند، او را دستگیر و بازداشت کردند، آنگاه وی را میان ارتداد و مرگ مخیر گردانیدند. وی نیز مرگ را بر ارتداد برگزید، و او را در سرزمین فلسطین کنار چاه آبی که به آن عَفراء می‌گفتند؛ بر دار آویختند، و پس از آن گردنش را هم زدند.


4. وَفد صُداء: این وَفد، در پی بازگشت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از جِعرانه در سال هشتم هجرت به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمد. شرح قضیه از این قرار است که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- سریه‌ای را متشکل از چهارصد تن از رزمندگان مسلمان آماده کرده بودند، و آنان را مأمور کرده بودند که بر ناحیه‌ای از یمن که قبیلهٔ صٌداء در آن ساکن بودند بتازند. در همان اثنا که سریهٔ مذکور در ناحیهٔ صدر قناه اردو زده بودند، زیاد بن حارث صُدائی باخبر شد و نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آمد و گفت: به عنوان نماینده از جانب قوم و قبیله‌ام نزد شما آمده‌‌ام! لشکریانتان را بازگردانید؛ من و قوم و قبیله‌ام در اختیار شماییم!

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رزمندگان مسلمان را از ناحیهٔ صَدر قَناه بازگردانیدند. صٌدائی نیز بسوی قوم خود بازگشت و آنان را برای دیدار رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- تشویق کرد. پانزده تن از آنان نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، و اسلام آوردند و با آنحضرت بیعت کردند، و بسوی قوم خود بازگشتند، و آنان را به اسلام فراخواندند، و اسلام در میان آنان گسترش یافت، تا جایی که یکصد تن از آنان در حجه‌الوداع به آنحضرت پیوستند.


5. کعب بن زُهیر بن ابی سُلمی: وی از خاندان شاعران بود، و یکی از بزرگترین شعرای عرب، که پیوسته نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- را هجو می‌کرد. وقتی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در سال هشتم هجرت از غزوهٔ طائف بازگشتند، برادر کعب‌بن زُهیر، بُجیربن کعب به وی نامه‌ای نوشت حاکی از اینکه رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بعضی از سران مکه را که وی را هجو می‌کرده‌اند و آزار می‌داده‌‌اند به قتل رسانیده است، و دیگر شاعران قریش به هر سوی گریخته‌اند.

اینک، اگر جانت را دوست داری بنزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بشتاب، که وی هرگز کسی را که تائبانه به نزد او برود نخواهد کُشت، و اگر چنین نمی‌کنی جانت را بردار و به سویی بگریز! از آن به بعد، فیمابین این دو برادر نامه‌نگاری‌های مکرّر صورت پذیرفت، و از سوی دیگر دنیا درنظر کعب تیره و تار شد، و بر جان خویش ترسید، و به مدینه آمد، و بر مردی از قبیلهٔ جُهینه وارد شد، و با او نماز صبح را گزارد. وقتی نماز به پایان رسید، به پیشنهاد آن مرد جُهَنی به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رفت و در کنار آنحضرت نشست، و دستش را در حالیکه پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- او را نمی‌شناختند در دست آنحضرت نهاد و گفت: ای رسول‌خدا، کعب ‌بن زُهیر آمده است تا توبه کند و اسلام بیاورد، و از شما امان می‌خواهد! اگر من او را به نزد شما بیاورم، توبه و اسلام او را می‌پذیرید؟ فرمودند: آری! گفت: من کعب ‌بن زهیر هستم! مردی از انصار خود را بر روی کعب انداخت و از آنحضرت اجازه خواست که گردن وی را بزند. پیامبر گرام اسلام فرمودند:

«دعه عنك، فإنه قد جاء تائباً نازعاً عما کان علیه».

«دست از وی بدار؛ وی آمده است تا توبه کند، و از کردارهای پیشین خود دست بکشد!»

در آن حال، کعب بن زهیر قصیدهٔ مشهور خود را خواند، که نخستین بیت آن چنین بود:

بانت سعاد فقلبی الیوم متبول      متیم أثرها لعم یفد مکبول

«سُعاد کوچ کرده است و دلم در فراق او اینک جریحه‌دار است و در پی او چونان اسیری که برای او فدیه نداده باشند دست و پای در غُل و زنجیر دارد!»

از جمله ابیات این قصیده که طی آنها از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- پوزش می‌طلبد، و آنحضرت را می‌ستاید، ابیات ذیل است:

نبت أن رسول‌الله أوعدنی         والعفو عند رسول‌الله مأمول

مهلا هداک الذی اعطاک نافلة الـ...     قرآن فیها مواعیظ وتفصیل

لا تأخذنی باقوال الوشاة ولم          أذنب ولو کثرت فی الاقاویل

لقد أقوم مقاما لو یقوم به        أری واسمع ما لو یسمع الفیل

لظل یرعد الان أن یکون له      من الرسول باذن الله تنویل

حتی وضعت یمینی ما أنازعه      فی کف ذی نقمات قیله القیل

فلهوا أخوف عندی إذ أکلمه      وقیل: إنک منسوب و مسئول

من ضیغم بضراء الارض مخدره      فی بطن عثر غیل دونه غیل

إن الرسول لنور یستضاء به      مهند من سیوف الله مسلول

«با من گفته‌اند که رسول‌ خدا -صلى الله علیه وسلم- مرا تهدید کرده‌اند! اما، از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- همواره امید عفو و گذشت می‌رود؛

آرام‌تر! همان خداوندی که پیشکش قرآن را به شما ارزانی داشته است که در آن موعظه‌های فراوان و تفصیل و تبیین مطالب موجود است شما را رهنمون گردد؛

مرا به گفته خبرچینان بازخواست نکنید؛ من گناهی نکرده‌ام، هرچند درباره من حرف‌های زیادی زده باشند؛

من در مقامی قرار گرفته‌ام و چیزهایی را می‌بینم و می‌شنوم، که اگر فیل جای من بود و می‌شنید؛

پیوسته بر خود می‌لرزید؛ مگر آنکه از جانب رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به اذن خدا برای او عنایت و رحمتی می‌رسید!

تا آنکه سرانجام، دست راست خویش را، بی‌هیچگونه مخالفت و نزاعی، در دست کسی قرار دادم که مردی انتقام گیرنده است، و قول و حرفش، قول قطعی است!؟

و او بدان هنگام که با او دارم سخن می‌گویم، و به من می‌گوید: چنین و چنان به تو نسبت داده‌اند، و چنین و چنان را باید پاسخگو باشی! برای من پرهیبت‌تر و ترسناک‌تر است،

از شیر نری که در بیشه‌ای پُر دار و درخت در ودای عَثّر کمین کرده باشد و درختان انبوه او را دربرگرفته باشد!؟

آری، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نور است که همگان از پرتو او روشنی می‌گیرند، و در میان شمشیرهای خدا، شمشیری ممتاز و از نیام برکشیده است!»

در ادامهٔ قصیده، مهاجران قریش را ستوده است؛ زیرا، هیچیک از آنان به هنگام ورود کعب جز به خیر و نیکی سخنی نگفت، و در اثنای مدح و ثنای مهاجران، از آنجا که یکی از انصار از پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- اجازه خواسته بود که گردن وی را بزند، در پوشش مدح مهاجران به کنایه قصد تعریض به انصار را داشت؛ چنانکه گوید:

ضرب اذا عرد السود التنابیل        یمشون مشی الجمال الزهر یعصمهم

«همچون اشتران نر خوشرنگ راه می‌روند، و هرگاه سیاهان بد هیبت متعرض ایشان شوند، ضربات شمشیرشان از آنان پاسداری می‌کند!»

بعدها، زمانی که اسلام آورد و مسلمانی نیک گردید، در قصیده‌ای جداگانه انصار را نیز مدح کرد، و آن قصوری را که نسبت به آنان مرتکب گردیده بود، جبران کرد. در آن قصیده چنین می‌گوید:

فی مقنب من صالحی الاخیار      إن الخیار هم بنو الاخیار

من سره کرم الحیاة فلا یزل     ورثوا المکارم کابرا عن کابر

«هر آنکس که زندگانی با کرامت را خوش دارد، باید که همواره در میان جماعتی از شایستگان انصار بسر برد؛

آنان ارجمندی و کرامت را نسل اندر نسل به ارث برده‌اند، و براستی که نیکان همواره فرزندان نیکان خواهند بود.»


6. وَفد بنی عُذرَه: این وفد در ماه صفر سال نهم هجرت وارد مدینه شدند. دوازده تن بودند، از جمله حمزه بن نُعمان. وقتی از آنان پرسیدند: کیستند و از کجا می‌آیید؟ سخنگوی آن هیأت گفتند: ما بنی عُذره‌ایم، برادران مادری قُصَی! ماییم آن کسان که قُصی را یاری کردیم، و خزاعه و بنی‌بکر را از وادی مکه بیرون راندیم! ما خویشاوندی‌ها و وابستگی‌ها با شما داریم! نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- از آنان استقبال کردند، و مژدهٔ فتح شام را به آنان دادند، و آنان را از مراجعه به کاهنان نهی فرمودند، و از سربریدن حیوانات مطابق آیین جاهلیت، بازداشتند. اعضای این هیأت همگی اسلام آوردند و چند روز در مدینه اقامت کردند و آنگاه بازگشتند.


7. وَفد بَلِی: این وفد در ماه ربیع‌الاول سال نهم هجرت به دیدار رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، و سه روز در مدینه اقامت کردند. رئیس هیئت، ابوالضُبَیب دربارهٔ مهمانی دادن و پذیرایی کردن از آنحضرت سؤال کرد که ایا اجر و ثوابی دارد؟ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«نعم، وکل معروف صنعته إلى غنی أو فقیر فهو صدقة».

«آری، و هر نیکی و احسانی که در حقّ ثروتمند یا فقیری  روا داری صدقه محسوب می‌گردد!»

همچنین، دربارهٔ مدّت میهمانی سؤال کرد؛ فرمودند: «ثلاثة أیام» سه شبانه‌روز! دربارهٔ گوسفند گمشده سؤال کرد؛ گفتند: «هی لک أو لأخیک أو للذئب» از آن توست یا، از آن برادر تو یا از آن گرگ! دربارهٔ شتر گمشده سؤال کرد؛ فرمودند: «ما لک وله؟ دعه حتى یجده صاحبه» به آن چه کار داری؟! آن را واگذار تا صاحبش پیدایش کند!


8. وَفد ثقیف: ورود این هیأت در ماه رمضان سال نهم هجرت بود. داستان اسلام آوردن آنان به این شرح است که سر کردهٔ آنان عُروه بن مسعود ثقفی پس از بازگشت حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- از غزوهٔ طائف در ذیقعدهٔ سال هشتم هجرت، پیش از آنکه به مدینه برسند، نزد آنحضرت رفت و اسلام آورد. آنگاه بسوی قوم خود بازگشت و آنان را به اسلام دعوت کرد، و از آنجا که سرور قوم خود بود، و همه گوش به فرمان او بودند، و او را از اشتران جوانشان بیشتر دوست داشتند، گمان می‌کرد که از او فرمان می‌برند. اما، همنیکه آنان را بسوی اسلام فراخواند، از هر سوی بر او تیر باریدند، و او را به قتل رسانیدند.

پس از آن چند ماه گذشت، و با یکدیگر به رایزنی پرداختند، و به این نتیجه رسیدند که تاب و توان جنگیدن با اعراب ساکن اطراف منطقهٔ خودشان را ندارند، و آنان هم با پیغمبر اسلام بیعت کرده‌‌اند. این بود که همگی بر آن شدند تا مردی را به نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بفرستند. در این‌باره با عبدیالیل بن عمرو سخن گفتند، و پیشنهادشان را با او در میان نهادند. وی نپذیرفت و از آن ترسید که وقتی بازگردد، با او همان‌گونه رفتار کنند که با عروه کردند!؟ گفت: من چنین نکنم، مگر آنکه مردانی چند را همراه من بفرستید! آنان نیز دو تن از هم‌پیمانانشان و سه تن از بنی‌مالک را همراه او فرستادند، و جمعاً شش تن شدند که عثمان بن ابی‌العاص ثقفی یکی از آنان بود و از همهٔ آنها جوانتر بود.

وقتی هیأت نمایندگی ثقیف بر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- وارد شدند، برای آنان قبّه‌ای در گوشهٔ مسجد زدند تا در آنجا اقامت کنند و قرآن بشنوند، و مردم را هنگامی که نماز می‌گزارند ببینند. آنان در آن مکان اقامت کردند و نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آمد و شد می‌کردند، و آنحضرت ایشان را به اسلام دعوت می‌کردند؛ تا جایی که رئیس آن هیأت درخواست کرد که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برای آنان صلحنامه‌ای بنویسند، و با ثقیف صلح کنند مبنی بر اینکه به آنان اجازه دهند که زنا بکنند و شراب بنوشند و ربا بخورند، و بت بزرگشان لات را به آنان واگذارند، و آنان را از نماز معاف کنند، و از آنان نخواهند که بت‌‌‌هایشان را به دست خودشان بشکنند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- حاضر نشدند هیچیک از درخواست‌های ایشان را بپذیرند. با یکدیگر خلوت کردند و مشورت کردند، و چاره‌ای جز این نیافتند که در برابر رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- تسلیم شوند.

نزد آنحضرت بازگشتند و تسلیم شدند و اسلام آوردند، و شرط کردند که شخص رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- درهم شکستن بُت بزرگشان لات را بر عهده بگیرند، و مردم ثقیف هرگز با دستان خودشان آنرا درهم نشکنند. پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- این درخواست آنان را پذیرفتند، و برای آنان دستخطی نوشتند، و عثمان بن ابی‌العاص ثقفی را امیر آنان گردانیدند، زیرا، پافشاری و علاقمندی وی نسبت به تفقُّه در دین و فراگیری معارف اسلام و تعلم قرآن از همهٔ آنان بیشتر بود.

سرگذشت وی از این قرار بود که هیأت نمایندگی ثقیف همه روزه وقت بامداد نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- می‌رفتند و عثمان‌بن عاص را در کنار بار و بُنهٔ خویش می‌گذاشتند. وقتی بازمی‌گشتند و به هنگام شدت گرمای پیش از ظهر به خواب نیمروزی می‌رفتند، عثمان‌بن عاص نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- می‌رفت و از ایشان درخواست می‌کرد که قرآن را بر او اقراء کنند، و پیرامون معارف دینی سؤال می‌کرد، و هرگاه آنحضرت را در حال استراحت می‌یافت برای این منظورهایش بنزد ابوبکر می‌رفت.

عثمان‌بن عاص، بعدها، در آن ایام که قبایل مختلف عرب به ارتداد روی می‌آوردند، وجود وی برای قوم ثقیف بسیار برکت‌آفرین بود. وقتی مردم ثقیف عزم بر آن جزم کردند که مُرتد گردند، به آنان گفتند: ای جماعت ثقیف، شما آخرین مردمی هستید که اسلام آوردید؛ نخستین مردمی نباشید که مُرتدّ می‌شوید! و همین سخن او باعث گردید که مردم ثقیف از ارتداد خودداری کنند، و بر آیین اسلام ثابت قدم بمانند.

هیأت نمایندگی ثقیف به نزد آنان بازگشتند، و ابتدا حقیقت مطلب را از آنان کتمان کردند، و آنان را از جنگ و کارزار ترسانیدند، و دلتنگی و اندوهگینی از خود نشان دادند، و برای آنان باز گفتند که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- از آنان خواسته‌اند که اسلام بیاورند، و زنا و شراب و ربا و دیگر محرّمات اسلام را ترک کنند، و گرنه با آنان خواهند جنگید! مردم ثقیف را کبر و نخوت جاهلیت فراگرفت، و به مدت دو تا سه روز برای جنگ آماده شدند؛ اما، خداوند در دلهایشان ترس و وحشت افکند، و به هیأت نمایندگی خودشان گفتند: نزد او برگردید، و آنچه را که خواسته است انجام بدهید!؟ در آن هنگام، نمایندگان ثقیف حقیقت امر را آشکار کردند، و مصالحه‌ای را که با پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- انجام داده بودند گزارش کردند، و مردم ثقیف همگی اسلام آوردند.

از سوی دیگر، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- مردانی را برای ویران کردن بتکدهٔ لات اعزام کردند، و خالدبن ولید را بر آنان امیر گردانیدند. مغیره بن شعبه از جای برخاست و تبر بزرگ را به دست گرفت و به یارانش گفت: بخدا هم اینک شما را از دست مردم ثقیف خواهم خندانید! تبر را بلند کرد و ضربتی زد و بر روی زمین افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد. مردم طائف بر خود لرزیدند و گفتند: خدا به دور! بت بزرگ مغیره را کشت! ناگهان مغیره از جای برجست و گفت: خداوند چهره‌هایتان را زشت گرداناد! این تپه‌ای از سنگ و شن بیش نیست! آنگاه بر در بتکده کوبید و آن را شکست، سپس بر فراز بالاترین دیوار آن برآمد، و به دنبال وی مردان دیگر بالا رفتند، و بتکده را ویران و با خاک یکسان کردند؛ حتی پی و پای بست آن را نیز از زمین درآوردند، و زیورآلات و جامه‌های لات را برکندند، و مردم ثقیف همچنان بُهت زده تماشا می‌کردند.

خالدبن ولید باجماعت همراهانش نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- بازگشت و آن زیورآلات و جامه‌ها را با خود به نزد آنحضرت برد. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز همان روز آن غنایم را تقسیم کردند، و خداوند را بخاطر نصرت پیامبرش و عزت بخشیدن به دینش سپاس گزاردند [3].


9. نامهٔ پادشاهان یمن: پس از بازگشت نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- از غزوهٔ تبوک، نامهٔ پادشاهان حِمَیر به دست آنحضرت رسید که عبارت بودند از: حارث بن عبد کُلال، نُعیم بن عبد کُلال، نُعمان، و بزرگ قبیله‌های ذی‌رُعَین و هَمدان و معافر. نام پیک ایشان که بسوی پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرستاده بودند، مالک بن مُرّهٔ رهاوی بود. وی را نزد آنحضرت فرستادند تا به اطلاع ایشان برساند که آنان اسلام آورده‌اند و از شرک و مشرکان جدایی اختیار کرده‌اند.

رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز بسوی آنان نامه‌ای نوشتند و طی آن حقوق و تکالیف اسلام آورندگان را تبیین فرمودند، و به هم پیمانانشان از جانب خدا و رسول امان دادند، بشرط آنکه جزیه‌ای را که بر عهده دارند ادا کنند. چند تن از اصحاب خود را نیز بسوی آنان فرستادند و معاذبن جبل را امیر آن جماعت گردانیدند، و نیز او را والی بخش علیای یمن مشتمل بر عَدَن و مناطق فیمابین سَکول و سَکاسِک گردانیدند، و مقرر فرمودند که وی به امر قضاوت و داوری در امور جنگی بپردازد، و عامل گردآوری زکات و جزیه باشد، و نمازهای پنجگانه را با همراهانش بگزارد. ابوموسی اشعری را نیز والی بخش سُفلای یمن مشتمل بر زُبَید و مأرب و زَمَع و ساحل گردانیدند، و خطاب به آندو فرمودند:

«یسرا ولا تعسرا، و بشرا ولا تنفرا، و تطاوعا ولا تختلفا».

«کارها را آسان سازید و دشوار نگردانید، و با مردم با روی خوش برخورد کنید و آنان را از خویش نرانید، و با یکدیگر همراه باشید و اختلاف نکنید!»

معاذ بن جبل -رضی الله عنه- از آن زمان تا هنگام رحلت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در یمن ماند؛ اما، ابوموسی اشعری -رضی الله عنه- در حجه‌الوداع به نزد آنحضرت بازگشت.


 

10. وَفد هَمْدان: این وفد پس از بازگشت رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- از تبوک در سال نهم هجرت وارد مدینه شدند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برای آنان دستخطی نوشتند، و آب و ملک‌هایی را که درخواست کرده بودند، به نام آنان کردند و مالک‌بن نَمَط را امیر آنان گردانیدند، و او را کارگزار خویش در ارتباط با مسلمانان قوم و قبیله‌اش قرار دادند؛ و بسوی دیگران خالدبن ولید را فرستادند تا آنان را به اسلام دعوت کند. خالدبن ولید مدت شش ماه در میان آن قوم اقامت کرد و به دعوت آنان پرداخت؛ اما، کسی دعوت وی را اجابت نکرد. آنگاه پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- علی‌بن ابیطالب را اعزام فرمودند و او را مأمور کردند که ردّپای خالدبن ولید را بگیرد و مأموریت وی را پیگیری کند.

علی‌بن ابیطالب نیز بسوی مردم همدان رفت و نامه‌ای را که از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- به همراه داشت برای آنان قرائت کرد، و آنان را به اسلام فراخواند. همگی اسلام آوردند، و علی مژدهٔ اسلام آوردن آنان را کتباً به اطلاع رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- رسانید. وقتی آنحضرت نامهٔ علی‌بن ابیطالب را خواندند، به سجده افتادند، آنگاه سر از سجده برداشت و گفتند:

«السلام على همدان! السلام على همدان».

«سلام بر مردم هَمْدان! سلام بر مردم هَمْدان!»


11. وَفد بنی فَزارَه: این وفد نیز پس از مراجعت پیامبر گرامی اسلام از سفر تبوک در سال نهم هجرت وارد مدینه شد. عدّهٔ آنان ده تا بیست نفر بود که آمده بودند به آیین اسلام اقرار کنند، و از قحط و غلایی که بر مناطقشان عارض گردیده بود شکایت کردند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- برفراز منبر برآمدند و دستان مبارکشان را به دعا برداشتند و دعای باران کردند و گفتند:

(اللهم اسق بلادک و بهائمک، وانشر رحمتک، وأحیى بلدک المیت. اللهم اسقنا غیثا مغیثا مریئاً طبقا واسعا، عاجلا غیر آجل، نافعا غیر ضار. اللهم سقیا رحمة لا سقیا عذاب، ولا هدم ولا غرق ولا محق. اللهم اسقنا الغیث وانصرنا على الاعداء) [4].

«بارخدایا، سرزمین‌ها و چارپایانت را سیراب گردان، و سفره رحمتت را بگستران، و زمین مرده‌‌ات را زنده کن. بارخدایا بارانی به ما ارزانی کن که فریادرس ما گردد، و برای ما گوارا و سازگار، و گسترده و فراگیر باشد؛ بی‌درنگ از آسمان سرازیر گردد، و ما را معطل نگذارد، و به ما سود برساند، و زیانمند نگرداند. بارخدایا، باران رحمتت را می‌طلبیم، نه باران عذاب، و نه باران ویرانی، و نه باران غرق و سیلاب، و نه باران تباه کننده و از میان برنده، بارخدایا، بر ما باران ببار، و ما را بر دشمنان پیروز گردان!»


12. وفد نَجران: نجران، شهر بزرگی بوده است در فاصلهٔ هفت منزل از مکه به سمت یمن، که مشتمل بر هفتاد و سه آبادی بوده، و یک سوارکار تیزتک از ابتدا تا انتهای آن را یکروزه طی می‌کرده است، و یکصد هزار جنگجو داشته و تمامی مردم آن نصرانی بوده‌اند.

ورود وفد نجران در سال نهم هجرت بوده، و هیأت نمایندگی آنان متشکل از شصت مرد بود که بیست و چهار تن از آنان از اشراف نجران بودند، و در میان آنان سه تن از پیشوایان و رهبران مردم نجران حضور داشتند. یکی از آنان را «عاقب» می‌گفتند که امارت و حکومت نجران بر عهدهٔ او بود، و نام وی عبدالمسیح بود. دومی را «سید» می‌گفتند که امور فرهنگی و سیاسی نجران بر عهدهٔ او بود، و نام وی اَیهَم یا شُرحبیل بود. سومی را «اُسقف» می‌گفتند که پیشوایی دینی و رهبری روحانی اهل نجران را برعهده داشت، و نام وی ابوحارثه بن علقمه بود [5].

وقتی وَفد نجران به مدینه وارد شدند، و با پیامبر اسلام دیدار کردند، آنحضرت از آنان سؤالاتی کردند، و ایشان از آنحضرت سؤالاتی کردند؛ آنگاه، آنان را به اسلام فراخواندند، و قرآن بر آنان تلاوت کردند؛ اما، آنان اسلام را نپذیرفتند، و از آنحضرت پرسیدند که دربارهٔ عیسی -علیه السلام- چه می‌گویند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آن روز را درنگ کردند تا این آیات برایشان نازل گردید:

{إِنَّ مَثَلَ عِیسَى عِندَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثِمَّ قَالَ لَهُ كُن فَیَكُونُ * الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَلاَ تَكُن مِّن الْمُمْتَرِینَ * فَمَنْ حَآجَّكَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءكُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءكُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَة اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِینَ}[6].

«مَثَل عیسی در نزد خداوند، مثل آدم است که خداوندا او را از خاک برساخت، آنگاه به او گفت: بشو! و چنان شد. حق از جانب خدای توست، بنابراین، از شک‌آورندگان مباش. اینک، هر آنکس که درباره عیسی با تو بگومگو کند، پس از آنکه دانش حقیقی تو را رسیده است، به آن کسان بگو: بیایید، پسرانمان را پسرانتان را و زنانمان را و زنانتان را و عزیزان و نزدیکانمان را و عزیزان و نزدیکانتان را فراخوانیم، آنگاه مباهله کنیم، و لعنت خداوند را بر دروغگویان ثابت و مقرر گردانیم!»

صبح روز بعد، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- در پرتو این آیهٔ شریفه‌ای که بر آنحضرت نازل شده بود، به آنان بازگفتند که دربارهٔ عیسی‌بن مریم -علیهما السلام- چه می‌گویند، و آن روز وفد نجران را واگذاردند تا در کار خویش بیاندیشند. سرانجام، از اینکه به گفتهٔ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- دربارهٔ عیسی -علیه السلام- اقرار کنند، خودداری کردند. فردای آن روز، وقتی که از پذیرفتن اظهارات پیامبراسلام در ارتباط با سخنشان دربارهٔ عیسی -علیه السلام- خودداری کردند، و حاضر نشدند که اسلام بیاورند، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آنان را به مباهله فراخواندند، و خود آنحضرت حسن و حسین را زیر عبای مخملی که بر دوش داشتند با خود آوردند، و فاطمه پشت سر ایشان راه می‌آمد.

وقتی نجرانیان آنهمه جدیت و آمادگی را از سوی آنحضرت دیدند، با یکدیگر خلوت کردند و به مشورت پرداختند. عاقب و سید هر دو به یکدیگر گفتند: مباهله نخواهیم کرد! بخدا، اگر پیامبر باشد و رویاروی ما قرار گیرد و مُلاعنه کند، نه ما روی رستگاری را خواهیم دید و نه نسل آیندهٔ ما، و بر روی زمین سر مویی یا بُن ناخنی نیز نخواهند ماند، جز آنکه نابود گردد! بالاخره، رأی همگی آنان بر آن قرار گرفت که رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- را در کار خویش حَکَم گردانند. نزد آنحضرت آمدند و گفتند: هرچه بخواهید ما به شما می‌دهیم! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- پذیرفتند که از آن پس مردم نَجران جزیه بدهند، و بر سر سالیانه دو هزار حُلّه، یکهزار در ماه رجب هر سال، و یکهزار در ماه صفر هر سال، و همراه هر حُلّه یک اوقیه نقره، با آنان مصالحه کردند، و به آنان از سوی خدا و رسول امان دادند، و آنان را به طور کامل در دینشان آزاد گذاردند، و در این ارتباط برای آنان دستخطّی نگاشتند.

هیأت نمایندگی مردم نَجران از آنحضرت خواستند که مردی امین را از جانب خویش به نزد آنان بفرستند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز امین این امت، ابوعبیده بن جرّاح را بسوی مردم نجران اعزام فرمودند تا وجه‌المصالحه را از آنان دریافت کند.

از آن پس، آیین اسلام در میان مردم نجران شیوع یافت، و چنین آورده‌اند که سید و عاقب پس از مراجعت از مدینه به نجران اسلام آوردند، و نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم-، علی را بسوی اهل نجران اعزام فرمودند تا مبالغ زکات و جزیه را از آنان وصول کند و به نزد آنحضرت ببرد، و پرواضح است که قید کلمهٔ زکات (صدقات) در این روایات در ارتباط با مواردی است که از مسلمانان باید گرفته شود [7].


13. وَفد بنی حنیفه: ورود هیأت نمایندگی بنی‌حنیفه به مدینه نیز در سال نهم هجرت بود. اینان هفده تن بودند که یکی از آنان مُسیلمهٔ کذّاب- مُسیلمه بن ثُمامه بن کثیربن حبیب‌بن حارث از مردم بنی حنیفه- بود [8].  وفد بنی‌حنیفه نخست به خانهٔ مردی از انصار وارد شدند، آنگاه نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آمدند و اسلام آوردند. روایات در ارتباط با مسیلمهٔ کذّاب مختلف است. بررسی مجموع این روایات نشان می‌دهد که مسیلمه از خویشتن کبر و نخوت و استکبار نشان می‌داده، و تمام فکر و ذکرش رسیدن به امارت و سروری بوده است، و همراه دیگر اعضای آن هیأت در نزد رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- حضور نیافته است. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز، ابتدا خواستند با گفتار و رفتار محبت‌آمیز دل او را به دست بیاورند، اما وقتی که دیدند فایده‌ای نمی‌بخشد، از جانب او احساس خطر کردند.

پیش از آن، نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- در عالم رؤیا دیده بودند که گنجینه‌های زمین را نزد آنحضرت آورده‌‌اند، و از آن میان دو دستبند زرین به دست آنحضرت افتاده است، اما برای دست ایشان بزرگ است!؟ و این مطلب باعث اندوه و نگرانی ایشان شد. آنگاه به ایشان وحی رسید که در آن دو دستبند بدمند. آنحضرت نیز در آندو دمیدند و آن دو دستبند در دم ناپدید شدند. حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- این دو دستبند را که با این اوصاف در عالم رؤیا دیدند، به دو کذّاب تعبیر کردند که پس از رحلت ایشان ظهور می‌کنند. وقتی که آن استکبار و استنکاف را از مُسیلمه مشاهده کردند، و از پیش باخبر بودند که او گفته است: اگر محمد ولایت امر را بعد از خودش برای من قرار بدهد، از او تبعیت خواهم کرد! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در حالی که شاخه‌ای از درخت خرما در دست داشتند نزد مُسیلمه رفتند. خطیب آنحضرت، ثابت بن قیس‌بن شَمّاس نیز همراه ایشان بود. بالای سر مُسیلمه ایستادند و در حالیکه وی در میان چند تن از یارانش نشسته بود، با او سخن گفتند. مُسیلمه گفت: اگر دوست داری ما تو را با این امر وامی‌گذاریم، آنگاه تو ولایت امر را پس از خودت برای ما قرار می‌دهی!؟ پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«لو سألتنی هذه القطعة ما أعطیتکها، ولن تعدو أمرالله فیک، ولئن أدبرت لیعقرنک الله! والله إنی لأراک الذی أریت فیه ما رأیت؛ و هذا ثابت یجیبک عنی».

«اگر این تکه چوب درخت خرما را هم از من درخواست کنی به تو نخواهم داد، و تو از مقدّرات الهی که برای تو مقرر کرده است بیرون نخواهی رفت، و اگر پشت کنی خداوند بنیاد تو را بر باد خواهد داد! بخدا، می‌بینم که تو همانی که در عالم رؤیا آن موارد را راجع به آن به من نشان دادند؛ ثابت هم اینجا حضور دارد و از سوی من پاسخ تو را خواهد گفت!؟!»

آنگاه در پی کار خود رفتند [9].

سرانجام، آنچه نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- به فراست در وجود مُسیلمه کذّاب یافته بودند به وقوع پیوست. مسیلمه همینکه به یمامه بازگشت، مدتی در اندیشه بسر برد و بالاخره ادعا کرد که در کار نبوت او را شریک پیامبر اسلام گردانیده‌‌اند. وی ادعای نبوت کرد و سخنان مسجَّع به هم بافت، و برای قوم خود شرابخواری و زناکاری را حلال گردانید. در عین حال، به پیامبری رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز گواهی می‌داد. قوم و قبیلهٔ وی نیز فریب او را خوردند و از او تبعیت کردند و با او همراه شدند، و کارش بالا گرفت، تا جایی که وی را «رحمان یمامه» نامیدند که این لقب نشانهٔ عظمت مقام وی در نزد آنان بود.

مُسیلمه نامه‌ای برای رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نوشت که در آن نامه گفته بود: مرا در کار نبوت با تو شریک گردانیده‌اند؛ نیمی از نبوت از آنِ ما، و نیم دیگر از آنِ قریش است. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز نامه‌ای در پاسخ وی نوشتند که در آن گفته بودند: سرتاسر زمین از آنِ خدا است که به هر یک از بندگانش که بخواهد به ارث می‌رساند، و فرجام نیک از آنِ پارسایان است! [10]

* از ابن مسعود روایت کرده‌‌اند که گفت: ابن نَواحه و ابن اُثال، فرستادگان مسیلمه، نزد نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- آمدند. به آندو گفتند: «أتشهدان أنی رسول‌الله؟» شما دو تن شهادت می‌دهید که من رسول‌خدا هستم؟ گفتند: شهادت می‌دهیم که مسیلمه رسول خدا است! نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«آمنت بالله و رسوله! لو کنت قاتلاً رسولاً لقتلتکما» [11].

«به خدا و رسول او ایمان دارم! اگر بنا داشتم که فرستاده‌ای به قتل برسانم، شما دو تن را به قتل می‌رسانیدم!؟»

ادّعای پیامبری مُسیلمه در سال دهم هجرت به وقوع پیوست، و او در جنگ یمامه در دوران خلافت ابوبکر صدّیق -رضی الله عنه- در ماه ربیع‌الاول سال دوازدهم هجرت به قتل رسید، و قاتل حمزه، وحشی، او را از پای درآورد. دومین پیامبر دروغین، اَسوَد عَنسی بود که در یمن اقامت داشت، و فیروز یک شبانه‌روز پیش از وفات حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- او را کشت و سر از بدنش جدا کرد و به آنحضرت در این ارتباط وحی نازل شد و ایشان یارانشان را مطلع ساختند؛: بعد، وقتی این خبر از یمن رسید، ابوبکر -رضی الله عنه- به خلافت آنحضرت رسیده بود [12].


14. وفد بنی‌عامر بن صَعصَعه: در این وَفد، دشمن خدا عامربن طفیل، و اَربَد بن قیس- برادر مادری لَبید- و خالدبن جعفر و جبار بن اسلم که همه از سران قوم و شیطان‌هایی مجسم بودند، حضور داشتند عامر همان کسی بود که به اصحاب بِئر معونه نیرنگ زد، وقتی که این وفد خواست به مدینه وارد شود، عامر و اربد با یکدیگر توطئه کردند و هم قَسَم شدند که نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- را به قتل برسانند. وقتی وفد بنی‌عامر نزد آنحضرت آمدند، عامر شروع به سخن گفتن کرد، و اَربَد پشت سرِ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- چرخی زد و به مقدار یک وجب شمشیرش را از نیام برکشید. همانجا خداوند دست او را خشک گردانید، و نتوانست تمامی شمشیر را از نیام بیرون بکشد، و به این ترتیب، خداوند پیامبر خویش را حفظ کرد. نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- آندو را نفرین کردند. به هنگام بازگشت، خداوند بر سرِ اَربَد و اُشتری که بر آن سوار بود صاعقه‌ای فرستاد و او را به آتش کشید. عامر نیز در بین راه بر یک زن سَلولی وارد شد، و ناگهان غُدّه‌ای در گردنش پدید آمد، و در حالی که می‌گفت: یعنی باور کنم که من غُدّه‌ای پیدا کرده‌ام مانند غُدّهٔ شُتر؟! و باید در خانهٔ این زن سَلولی بمیرم؟! جان سپرد.

* در صحیح بخاری آمده است: عامر نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- رفت و گفت: شما رامیان سه چیز مخیر می‌گردانم: شهرنشینان از آن شما باشند و بیابان‌نشینان از آنِ من؛ یا اینکه من جانشین شما پس از شما باشم؛ یا آنکه مردم غطفان را برانگیزانم و با یکهزار شترِ نرِ سُرخ موی و یکهزار شترِ مادهٔ سرخ موی با شما بجنگم! شب هنگام در خانهٔ زنی بیتوته کرد، در حالی که با خود می‌گفت: آیا باید باور کنم من غده‌ای مانند غدّه اشتران پیدا کرده‌‌ام؟ در خانهٔ زنی از فلان قبیله؟! اسب مرا برایم بیاورید! بی‌درنگ بر اسب خویش سوار شد، و در حالی که سوار بر اسب بود جان داد.


15. وَفد تُجیب: این وفد زکات قوم خودشان را گردآوری کرده بودند و پس از رفع نیاز بینوایانشان بقیه را نزد رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- آورده بودند. این هیأت متشکل از سیزده نفر بودند، و پیوسته در ارتباط با قرآن و حدیث سؤال می‌کردند که یاد بگیرند. بعضی موارد را از رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- درخواست کردند. رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز آن موارد را به موجب دستخطی برای ایشان مکتوب کردند. هیأت نمایندگی تجیب در مدینه زیاد نماندند. وقتی رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- آنان را مرخص کردند، پسربچه‌ای را که طی مدت اقامتشان در کنار بار و بنهٔ خودشان وامی‌نهادند، نزد آنحضرت فرستادند، وی نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- آمد و گفت: بخدا، انگیزهٔ کوچ کردن من از شهر و دیارم جز این نبوده است که شما از خداوند عزّوجل درخواست کنید که مرا بیامرزد و رحمتش را شامل حال من گرداند، و بی‌نیازی مرا در قلب من قرار دهد!؟ رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز دست به دعا برداشتند و این موارد را از خداوند عزوجل برای او درخواست کردند، این پسربچه بعدها مردی قناعت پیشه گردید، و در دوران ارتداد اقوام عرب در اسلام ثابت قدم ماند، و قوم و قبیله‌اش را موعظه کرد و تعلیم داد، و آنان نیز بر اسلام ثابت قدم ماندند. اعضای این هیأت یکبار دیگر نیز در حجه‌الوداع در سال دهم هجرت با نبی‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- ملاقات کردند.


16. وَفد طَیی: اعضای این هیأت نیز در مدینه به ملاقات حضرت رسول‌اکرم -صلى الله علیه وسلم- شتافتند. وقتی با آنحضرت سخن گفتند، و ایشان اسلام را بر آنان عرضه فرمودند، اسلام آوردند، و مسلمانانی نیک گردیدند. یکی از اعضای این هیأت زیدالخَیل نام داشت. راجع به زید، رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند:

«ما ذکر لی رجل من العرب بفضل ثم جاءنی إلا رأیته دون ما یقال فیه إلا زیدالخیل فإنه لم یبلغ کل ما فیه».

«بدون استثنا، هر یک از مردان عرب را که برای من به فضل و کمال ستودند و آنگاه به نزد من آمد، وی را پایین‌تر از آنچه درباره‌اش می‌گفتند یافتم، مگر زیدالخیل که همه امتیازات و خصلت‌های نیک وی را به من باز نگفته بودند!»

از این رو، آنحضرت وی را «زید الخَیر» نامیدند.

***

به همین ترتیب، در سالهای نهم و دهم هجرت هیأت‌های نمایندگی اقوام و قبایل پیاپی به مدینه می‌آمدند. برخی از دیگر وفدهایی که نویسندگان کتب مغازی و سیره‌نویسان یادآور شده‌اند، عبارتند از: وفد یمن، وقد ازد، وفد بنی سعد هُذیم از قُضاعه، وفد بنی‌عامر بن قیس، وفد بنی‌اسد، وفد بهراء، وفد خولان، وفد محارب، وفد بنی‌حارث‌بن کعب، وفد غامد، وفد بنی‌مُنتفِق، وفد سَلامان، وفد بنی‌عَیس، وفد مُزینه، وفد مُراد، وفد زُبید، وفد کِنده،وفد ذی‌مُرّه، وفد غسان، وفد بنی‌عیش، وفد نَخع، که آخرین وفد دیدار کننده با رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بودند، و در نیمهٔ ماه محرم سال یازدهم هجرت، با جمعیتی بالغ بر دویست تن بر آنحضرت وارد شدند، البته، ورود غالب این دیدارکنندگان در سالهای نهم و دهم هجرت بوده، و تنها بعضی از آنها ورودشان تا سال یازدهم هجرت به تأخیر افتاده است.

پیاپی وارد شدن این هیأت‌های نمایندگی از سوی قبایل و اقوام مختلف به مدینه‌النّبی نشانگر میزان مقبولیت دعوت اسلام، و گسترش سیطره و نفوذ دین خدا بر کران تا کران جزیره‌العرب است، و بر این نکته دلالت دارد که قوم عرب به شهر پیامبر با دیدهٔ تکریم و تجلیل می‌نگریسته‌اند، به گونه‌ای که چاره‌ای جز آن نمی‌دیده‌اند که در برابر مدینه سر تسلیم فرود بیاورند؛ زیرا، مدینه عملا مرکز و پایتخت عربستان شده بود، و دیگر هیچکس نمی‌توانست مدینه را نادیده بگیرد. در عین حال، نمی‌توان گفت که دین و آیین اسلام در اعماق جان تمامی این مردم نفوذ کرده بود؛ زیرا، در میان آنان بسیار بودند اعراب بی‌دانش و فرهنگی که صرفا به تبعیت از سران قبایل و رؤسایشان اسلام آورده بودند، و هنوز آن روحیهٔ قتل و غارت و چپاول را که در وجودشان ریشه‌دار بود، از دست نگذاشته بودند، و تعالیم اسلام آنچنان که باید و شاید اخلاق آنان را تهذیب نکرده بود. به همین جهت، قرآن کریم بعضی از اعراب را چنین وصف کرده است:

{الأَعْرَابُ أَشَدُّ كُفْراً وَنِفَاقاً وَأَجْدَرُ أَلاَّ یَعْلَمُواْ حُدُودَ مَا أَنزَلَ اللّهُ عَلَى رَسُولِهِ وَاللّهُ عَلِیمٌ حَكِیمٌ * وَمِنَ الأَعْرَابِ مَن یَتَّخِذُ مَا یُنفِقُ مَغْرَماً وَیَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوَائِرَ عَلَیْهِمْ دَآئِرَة السَّوْءِ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ}[13].

«اعراب از جهت کفر و نفاق از دیگران سرسخت‌ترند، و از آنان بیشتر انتظار می‌رود که حدود و احکام و معارفی را که خداوند بر رسول خود نازل فرموده است درنیابند، و خداوند علیم و حکیم است. چنانکه برخی از اعراب آنچه را که انفاق می‌کنند غرامت به حساب می‌آورند، و پیوسته انتظار می‌کشند که شما در محاصره مصائب و دشواری‌ها قرار بگیرید؟! خودشان در محاصره دشواری‌ها و گرفتاری‌ها درآیند! و خداوند سمیع و علیم است.»

بعضی دیگر از اعراب را نیز ستوده است و فرموده است:

{وَمِنَ الأَعْرَابِ مَن یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَیَتَّخِذُ مَا یُنفِقُ قُرُبَاتٍ عِندَ اللّهِ وَصَلَوَاتِ الرَّسُولِ أَلا إِنَّهَا قُرْبَة لَّهُمْ سَیُدْخِلُهُمُ اللّهُ فِی رَحْمَتِهِ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ}[14].

«و برخی از اعراب، به خدا و روز دیگر ایمان دارند، و آنچه را که انفاق می‌کنند پیشکش درگاه خداوند به حساب می‌آورند، و راهی برای برخورداری از درود رسول‌خدا؛ همگان بدانند که هدایا و پیشکش‌های این افراد مقبول درگاه خداوند است و خداوند جامه رحمتش را بر تن ایشان خواهد آراست؛ براستی خداوند غفور و رحیم است.»

طبعاً، اعراب شهرنشین ساکن مکّه و مدینه و مردم ثقیف، و اهالی بسیاری از مناطق یمن و بحرین، اسلامشان توانمند بود، و بزرگان صحابه و سروران مسلمانان در میان این گروه از اعراب بسر می‌بردند [15].


منبع: خورشید نبوت؛ ترجمهٔ فارسی «الرحیق المختوم» تالیف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، ترجمه: محمد علی لسانی فشارکی، نشر احسان 1388

عصر اسلام
IslamAge.com


[1] صحیح بخارى، ج 2، ص 615- 616.

[2]- شرح صحیح مسلم، نَوَوی، ج 1، ص 33؛ فتح الباری، ج 8، ص 85-86.

[3]- زاد المعاد، ج 3، ص 26-28؛ سیرهٔ ابن‌هشام، ج 2، ص 527-542.

[4]- زادالمعاد، ج 3، ص 48.

[5]- فتح الباری، ج 8، ص 94.

[6]- سوره آل عمران، آیات 59-61.

[7]- فتح الباری، ج 8، ص 94-95؛ زاد المعاد، ج 3، ص 38-41. روایات در باب چگونگی ورود و ملاقات وفد نجران نابسامان‌اند، تا آنجا که بعضی از محققان بر آن شده‌اند که دیدار وفد نجران با رسول‌خدا -صلى الله علیه وسلم- دو بار روی داده است. ما نیز بطور خلاصه آنچه را که در ارتباط با وفد نجران در نظرمان مرجح آمد، آوردیم.

[8]- فتح الباری، ج 8، ص 87.

[9]- نکـ: صحیح البخاری، «باب وفد بنی حنیفه» و «باب قصة الأسود العنسی، ج 2، ص 627-628؛ فتح الباری، ج 8، ص 87-93.

[10]- زاد المعاد،‌ج 3، ص 31-32.

[11]- این حدیث را امام احمد در کتاب مشکاة المصابیح، (ج 2، ص 347) روایت کرده است.

[12]- فتح الباری، ج 8، ص 93.

[13]- سوره توبه، آیات 97-98.

[14]- سوره توبه، آیه 99.

[15]- محاضرات تاریخ الامم الاسلامیة، خضری، ج 1، ص 144. برای تفصیل مطلب مربوط به وفود که در متن این کتاب به طور اجمال آمده است، نکـ: صحیح البخاری، ج 1، ص 13، ج 2، ص 626-630؛ سیرهٔ ابن‌هشام، ج 2، ص 501-503؛ 510-514، 537-560، 560-601، زادالمعاد، ج 3، ص 26-60؛ فتح الباری، ج 8، ص 83-103.