تاریخ چاپ :

2024 Dec 28

www.islamage.com    

لینک  :  

عـنوان    :       

سلمان فارسی ( رضی الله عنه)

سلمان جزو اهل بیت ما است (محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم)

او مردی است که قبل از اینکه به حق برسد قلبش ندای حق را استجابت کرده بود و شهرها و ممالک را در جستجوی آن سپری کرد. او مردی است که خداوند بوسیله او در جنگ احزاب مسلمانان را پیروز گرداند و بهشت مشتاق او بود. بله به خدا سوگند بهشت مشتاق او بود. او فرزند اسلام بود و دائماً به آن افتخار می‏کرد و می‏گفت: پدرم اسلام است و من جز آن پدری ندارم زمانی که دیگران به قیس یا تمیم افتخار می‏کنند.

تاریخ اسلام در قدیم و جدید حاوی نمونه‏های زیبایی از افراد هدایت یافته‏ای است که همت والایی در جستجوی دین حق داشته‏اند و در این راه مال و جان خود را فدا کرده‏اند و الگو و نمونه شدند، و حجت خداوند بر مخلوقاتش به شمار می‏آیند از این نظر که هر کس خالصانه در جستجوی حق حرکت کند خداوند او را هدایت می‏دهد و با بزرگترین نعمت، نعمت اسلام در دنیا بر او منت خواهد گذاشت[1].

اکنون بحث از صحابی است که راهها، شهرها و سرزمینهایی زیادی را در جستجوی حق طی کرده است و همت والایش اجازه نداد حتی یک لحظه در این راه خسته و سست گردد.

من در حقیقت این قصه را به مسلمانان هم عصرمان هدیه می‏کنم که قدر نعمت اسلام را نمی‏دانند - مگر کسی که خدا به او رحم کند - هرگاه دین و دنیا در مقابل هم قرار می‏گیرند دین را کنار می‏زنند و دنیا را نصب العین خود قرار داده و آن را روی سرشان می‏گذارند. لا حول ولا قوة الا بالله.

جوینده حقیقت

مکان: درختی درهم پیچیده با سایه‏ای پر، در مقابل منزلی ساده در مدائن که در زیر آن صاحب منزل وجود دارد – مردی مسن با هیبت و آراسته به وقار- که مردم دور او نشسته و ساکت و آرام به داستان زیبا و مهاجرتش به دنبال حقیقت گوش می‏دهند، او نقل می‏کند که چگونه دین قوم خود (فارسها) را رها کرد. ابتدا به سوی نصرانیت و سپس به طرف اسلام رفت. او بیان می‏کند که چگونه در راه نیل به حقیقت سرزمین پدریش را فدا کرد و خود را به دامن فقر انداخت تا با دیدن حقیقت عقل و روح پاکش آرام بگیرد. و اینکه به خاطر رسیدن به حقیقت چگونه در بازار بردگان فروخته شد.. چگونه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) را ملاقات کرد و به او ایمان آورد. او سلمان فارسی، "سلمان الخیر" صحابی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) است. او اسوه‏ای زیبا برای جویندگان حقیقت با صدق و اخلاص و تجرد از دنیا است. بیایید به مجلسش نزدیک شویم و به اخبار جالبی که نقل می‏کند گوش فرا دهیم[2].

سلمان ( رضی الله عنه) می‏گوید: من مردی فارسی نژاد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به نام (جی) بودم. پدرم کدخدای روستا بود. او من را بسیار دوست می‏داشت به اندازه‏ای که مرا مانند دختران در خانه حبس کرده بود. من در آئین مجوسیت تلاش زیادی کرده بودم تا اینکه سرپرست آتشکده شدم و آن را رها نمی‏کردم تا خاموش نشود. پدرم زمین حاصلخیزی داشت، روزی در خانه مشغول کار شد به من گفت امروز در خانه مشغول کار هستم تو به جای من به زمین سر بزن و از آن باخبر شو. او بعضی کارهای لازم را به من توصیه کرد. من از منزل بیرون آمدم در سر راه به یک کلیسای مسیحی برخوردم. صدای آنان را شنیدم که نماز می‏خواندند من به خاطر محبوس بودنم در خانه از امور مردم بی‏خبر بودم.

وقتی از آنجا عبور کردم و دعاهایشان را شنیدم داخل شدم تا کار آنان را ببینم. وقتی آنان را دیدم نمازشان مرا متعجب کرد. به آنان تمایل پیدا کردم و با خود گفتم این آئین از دین ما بهتر است. تا غروب آفتاب آنجا ماندم و کار پدرم را رها کردم. به آنان گفتم اصل این دین کجاست؟ گفتند در شام است. آنگاه به خانه برگشتم. پدرم به دنبال من از کارش دست کشیده بود وقتی به خانه رسیدم گفت: پسرم کجا بودی؟ مگر به تو سفارش نکرده بودم که مراقب زمین باشی؟ گفتم من مردمانی را دیدم که در کلیسا نماز می‏خواندند از دین آنان تعجب کردم و تا غروب آفتاب همانجا ماندم. گفت پسرم این دین خیری ندارد. آئین اجدادت از آن بهتر است. گفتم هرگز چنین نیست دین آنان بهتر است. پدرم بر حال من ترسید و پای مرا بست و در خانه حبس کرد. به مسیحیان خبر دادم که هرگاه کاروانی از شام رسید مرا مطلع سازید. روزی کاروان تاجرانی از شام آمده بود و به من خبر دادند. گفتم: هرگاه کارهایشان را تمام کردند و خواستند به شام برگردند مرا به آنان معرفی کنید. آنان چنین کردند و به من خبر رساندند من نیز آهن را از پایم باز کردم از منزل فرار کردم و همراه آنان به شام رفتم.

وقتی به آنجا رسیدیم گفتم برترین مرد این دین چه کسی است؟ گفتند: اسقفی است در کلیسا. نزد او رفتم و به او گفتم من به دین شما رغبت پیدا کرده‏ام و دوست دارم به شما خدمت کنم و آداب این دین را بیاموزم و با شما نماز بخوانم. او مرا قبول کرد ولی مرد خوبی نبود، مردم را به صدقه دادن تشویق می‏کرد و همه صدقات را برای خودش ذخیره می‏کرد و به نیازمندان نمی‏داد تا اینکه هفت کوزه طلا و نقره جمع کرد. من از او متنفر شدم. بعد از مدتی او درگذشت. وقتی مردم جمع شدند تا او را دفن کنند، به آنان گفتم: او مرد بدی بود شما را به صدقه دادن ترغیب می‏کرد ولی آنها را برای خودش ذخیره می‏نمود. گفتند: از کجا می‏دانی؟ گفتم: من مکان گنج را می‏دانم و آنها را نزد طلا و نقره بردم.

وقتی آنها را دیدند گفتند او را دفن نمی‏کنیم. او را  به صلیب کشیده و سنگ بارانش کردند و مرد دیگری را به جای او انتخاب کردند. سلمان می‏گوید: هیچ مردی که نمازهای پنجگانه را نمی‏خواند ندیدم(یعنی هیچ غیر مسلمانی را ندیدم) که از او بهتر باشد. زاهدتر از او به دنیا و راغب تر از او به آخرت ندیده‏ام، او را بسیار دوست داشتم. وقتی به بستر مرگ افتاد به او گفتم: در این مدتی که با تو بودم به تو علاقه‏ای پیدا کردم که سابقه ندارد. اکنون که امر خداوند رسیده است و از دنیا می‏روی، مرا به ملازمت چه کسی توصیه می‏کنی؟ گفت: فرزندم، به خدا سوگند امروز کسی را سراغ ندارم که بر دین صحیح باشد، مردم دین خدا را تحریف کرده‏اند و بسیاری از مفاهیم آن را رها کرده‏اند، جز مردی در شهر موصل که او را بر دین حق می‏بینم. بعد از اینکه او درگذشت به موصل رفتم و آن مرد را پیدا کردم و به او گفتم فلان شخص قبل از مرگش شما را به من معرفی کرده است او مرا قبول کرد و نزدش ماندم. او نیز مانند دوستش مرد خوبی بود. زمان مرگ او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از خودت مرا به چه کسی معرفی می‏کنی و چه دستوری به من می‏دهی. گفت ای پسرم فرد شایسته‏ای را نمی‏شناسم مگر مردی در «نصیبین» او مرد خوبی است.

بعد از درگذشت او من نزد مرد مورد نظر آمدم وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت پس نزد من باش. متوجه شدم او نیز مانند دوستش مرد خوبی است اما بعد از مدتی اجل او نیز فرا رسید. به او گفتم بعد از شما من نزد چه کسی بروم؟ گفت مردی که شما را فایده‏‏ای برساند نمی‏شناسم جز مردی در (عموریه) او مرد مورد نظر ماست، اگر دوست داشتی نزد او برو. بعد از مرگ او نزد مرد نامبرده رفتم و اخبارم را به وی گفتم او مرا پذیرفت و نزد او ماندم، و به کسب و کار نیز می‏پرداختم تا جایی که صاحب چند گاو و گوسفند شدم. بعد از مدت زمانی او نیز به بستر مرگ رسید به او گفتم بعد از خودت چه کسی را به من سفارش می‏کنی؟ او گفت کسی را نمی‏شناسم که مرد مورد نظر تو باشد، اما زمان مبعوث شدن پیامبر آخر الزمان از نسل ابراهیم نبی فرا رسیده است. او در سرزمین اعراب مبعوث می‏شود و به سرزمینی بین دو کوه که در بین آنها باغ خرمایی وجود دارد هجرت می‏کند. او نشانه‏‏هایی دارد از جمله: هدیه را می‏پذیرد ولی از دریافت صدقه پرهیز می‏کند و بین دو شانه او مهر نبوت وجود دارد، اگر توانستی به آنجا برو.

سلمان می‏گوید: بعد از مرگ آن مرد مدتی در «عموریه» ماندم تا اینکه چند نفر تاجر ساکن «کلب» را دیدم به آنان گفتم اگر گاو و گوسفندانم را به شما بدهم مرا به سرزمین اعراب می‏برید؟ گفتند: بلی. آنان مرا بردند اما وقتی به وادی القری رسیدیم به من ستم کردند و مرا به عنوان برده به مردی یهودی فروختند. من در آنجا درخت خرما را دیدم و امیدوار بودم آنجا همان شهری باشد که آن مرد صالح وصف کرده بود. ولی هنوز مطمئن نبودم. روزی پسر عموی آن یهودی از مدینه از میان طائفه بنی قریظه نزد او آمد. مرا از او خرید و همراه خود به مدینه برد، به خدا سوگند آن را دقیقا مطابق توصیفات آن مرد صالح یافتم. در آنجا ماندم تا اینکه خداوند پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را مبعوث کرد. وقتی که در مکه بود من از او چیزی نمی‏شنیدم در حالی که  به بردگی مشغول بودم. او به مدینه هجرت کرد.

روزی  بالای درخت خرما مشغول کار بودم و اربابم نشسته بود که پسر عمویش آمد و گفت خدا بنی قیله را هلاک کند آنان در «قباء» منتظر مردی هستند که از مکه می‏آید به گمان اینکه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم تنم لرزید حتی نزدیک بود از بالای درخت به پایین بیفتم. از درخت پایین آمدم و به پسر عمویش گفتم: در مورد چه چیزی سخن می‏گویی؟ اربابم عصبانی شد و مشت محکمی به من زد و گفت این مسائل به تو ربطی ندارد کارت را انجام بده. گفتم: فقط خواستم از سخنانش مطمئن شوم. مقداری غذا جمع کرده بودم غروب آن را برداشتم و به طرف رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) که در قبا بود رفتم. داخل شدم و به او گفتم به من گفته‏اند که شما مرد خوبی هستی و همراه اصحابت در این شهر غریب هستید. من مقداری صدقه برایتان آورده‏ام چون شما از هر کس دیگر استحقاق بیشتری دارید. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به اصحابش گفت آن را بخورید اما خودش چیزی از آن نخورد. با خودم گفتم این یکی از صفات او است. آنگاه بازگشتم پس از مدتی مقداری دیگر مواد خوراکی جمع کردم و نزد او در مدینه آمدم و گفتم مثل اینکه شما صدقه نمی‏خورید اما من این هدیه را برایتان آورده‏ام. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با اصحابش از آن خوردند. با خود گفتم: دو ویژگی پیامبر در او وجود داشت. روزی دیگر آمدم و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در بقیع مشغول دفن جنازه یکی از اصحابش بود او در بین اصحابش نشسته بود و دو پارچه بر تن داشتند بر آنان وارد شدم و سلام کردم سپس به دور او چرخیدم تا به پشتش نگاه کنم و مهر نبوت را که برایم توصیف شده بود ببینم. هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مرا دید متوجه شد که می‏خواهم از نبوتش اطمینان حاصل کنم، ردایش را از پشتش کنار زد و من  مهر نبوت را دیدم و با گریه خواستم آن را ببوسم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: بلند شو. من بلند شدم و داستانم را همانگونه که برای تو (ابن عباس) بازگو می‏کنم برای ایشان نیز تعریف کردم. پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تعجب کرد. اصحابش نیز آن را شنیدند. سلمان به بردگی خود ادامه داد و بدین سبب جنگ بدر و اُحد را از دست داد.

سلمان می‏گوید: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ای سلمان با سیدت مکاتبه کن(قرارداد آزادی) با سیدم مکاتبه کردم بر اینکه سی صد درخت خرما برایش بکارم و چهل اوقیه نیز به او بدهم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به اصحابش گفت برادرتان را یاری دهید آنان مرا یاری دادند: یکی سی درخت خرما، یکی بیست، یکی پانزده، یکی ده و خلاصه هر کس به اندازه توانش کمک کرد تا اینکه سی صد درخت خرما و مقدار پول نقد را تهیه کردم. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود سلمان برو و جای درختها را بکن و آماده کن تا من درختها را بکارم. من و دوستانم این کار را انجام دادیم و به رسول خدا خبر دادیم. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) همراه من آمد. ما نهالها را به دست ایشان می‏دادیم و با دست خودش آنها را می‏کاشت. قسم به خدا حتی یکی از آنان خشک نشد. سی صد نخل تمام شد و تنها چهل اوقیه مانده بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) طلاهایی مانند تخم مرغ که در بعضی غزوه‏ها به غنیمت گرفته بودند، آورد و فرمود این را بگیر و قرضت را ادا کن. عرض کردم یا رسول الله این طلاها کافی نیست. فرمود این را بگیر خداوند به تو کمک خواهد کرد. به خدا سوگند از آن مقدار طلا تمام چهل اوقیه بدهیم را پرداخت کردم و آزاد شدم و همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ خندق شرکت کردم و بعد از آن هیچ جنگی را از دست ندادم[3].

چه مهاجرت دور و درازی در راه جستجوی حقیقت انجام داد... کجاست همت کسانی که حق را در روبروی خود مشاهده می‏کنند ولی از آن منصرف شده و به غیر آن می‏گروند.

سلمان ابداع کننده خندق

در جنگ احزاب سلمان کار بسیار بزرگی انجام داد که تاریخ هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.

ابن قیم : می‏گوید: سبب جنگ خندق این بود که یهود وقتی پیروزی مشرکان بر مسلمانان را در جنگ اُحد دیدند و از وعده ابوسفیان به جنگ با مسلمانان در سال بعد باخبر شدند. اشراف یهود مانند: سلام بن ابی الحقیق، سلام بن مشکم، کنانه بن الربیع و غیرآنان نزد قریش در مکه رفتند تا آنان را برای جنگ با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تحریک کرده و متحدشان سازند و به آنان قول دادند که یاریشان بدهند قریش نیز دعوت آنان را استجابت کرد. همچنین طایفه غطفان نیز دعوت آنها را پذیرفتند. سایر اقوام اعراب را نیز دعوت کردند که بعضی از آنان قول همکاری دادند.

قریش به فرماندهی ابوسفیان با چهار هزار سرباز از مکه خارج شدند. بنوسلیم، بنواسد و فزاره، اشجع و بنومُرّه نیز آنان را همراهی کردند. از طرف دیگر غطفان به فرماندهی عیینه بن حصن نیز به راه افتاد. جمع لشکر مشرکین به ده هزار نفر رسید[4]. کار بر مؤمنین سخت‏تر شد زمانی که یهود بنی قریظه مانند یهودیان دیگر (در هر زمان و مکانی) عهدشان را شکستند چون موقعیت آنان طوری بود که از پشت می‏توانستند به مسلمانان ضربه بزنند. خداوند حال مؤمنین را در این موقعیت  توصیف كرده می‏فرمايد:

{يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا (9) إِذْ جَاؤُوكُم مِّن فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنكُمْ وَإِذْ زَاغَتْ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا (10) هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا} (الأحزاب: ٩ - ١١).

«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! نعمت خدا را بر خود به ياد آوريد در آن هنگام كه لشكرهايى (عظيم) به سراغ شما آمدند; ولى ما باد و طوفان سختى بر آنان فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى‏ديديد (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم); و خداوند هميشه به آنچه انجام مى‏دهيد بينا بوده است. (به خاطر بياوريد) زمانى را كه آنها از طرف بالا و پايين (شهر) بر شما وارد شدند (و مدينه را محاصره كردند) و زمانى را كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و جانها به لب رسيده بود، و گمانهاى گوناگون بدى به خدا مى‏برديد. آنجا بود كه مؤمنان آزمايش شدند و تكان سختى خوردند!».

 رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) اصحابش را جمع کرد تا با آنان مشورت کند. در اینجا سلمان فارسی کندن خندق را پیشنهاد داد. ابن حجر در فتح الباری می‏گوید: کسی که حفر خندق را مطرح کرد سلمان بود. سلمان به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) گفت: ما فارسها وقتی محاصره می‏شدیم به دور خودمان خندق حفر می‏کنیم. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دستور داد اطراف مدینه خندق بکنند و خودش در این کار پیش قدم شد همه دست بکار شدند تا آن را به پایان رساندند.

بر هر مسلمانی واجب است استعداد و توانایی خود را به خدمت دین خدا در آورد. ای برادر مسلمان در خود احساس عجز مکن و با اخلاص از خداوند بخواه در خدمت به دین خدا و یاری رساندن به آن تو را کمک کند. سلمان از سرزمین فارس می‏آید تا مسلمان شود و سبب حفر خندق گردد تا به اسلام و مسلمانان یاری برساند.

علم و دانش سلمان

خداوند بر سلمان منت گذاشت و علم و دانشش را گسترش داد. شاید با تدبر و تأمل در قصه مسلمان شدنش این امر آشکار شود. از زاذان منقول است که نزد علی بودیم به او گفتیم از سلمان برایمان تعریف کن، گفت: او مانند لقمان حکیم است، او مردی از ما اهل بیت است که علم اول و آخر را فرا گرفت, دریایی است که آبش تمام نمی شود[5].

قتاده درباره آیه: {وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ} (الرعد: ٤٣). «و كسى كه علم كتاب (و آگاهى بر قرآن) نزد اوست». می‏گوید: منظور سلمان و عبدالله بن سلام است[6].

ابوالبختری می‏گوید: به علی گفته شد: درباره اصحاب محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) برایمان بگو، گفت: از کدام یک از آنان سؤال می‏کنید؟ گفته شد از عبدالله. گفت قرآن و سنت را آموخت و به آن احاطه یافت، و همین او را کفایت می‏کند، گفتند عمار؟ گفت مؤمنی فراموشکار است که اگر به او یادآوری شود به یاد می‏آورد. گفتند ابوذر؟ گفت به علمی رسید که دیگران از آن عاجزند. گفتند: ابوموسی؟ گفت: وارد دریای علم شد، از آن بهره کافی برد. گفتند: حذیفه؟ گفت: آگاهترین صحابه به منافقین بود. گفتند سلمان؟ گفت علم اول و آخر را دارد و دریایی عمیق از علم است و او جزو اهل بیت ما است. گفتند شما ای امیرالمؤمنین. گفت من هرگاه سؤال کنم به من عطا می‏شود و هرگاه سکوت کنم آشکار می‏شوم[7].

سلمان ( رضی الله عنه) علمش را به واقع عملی تبدیل نمود که با آن زندگی می‏کرد و اطرافیانش را بوسیله علم و دانشش به راه خیر راهنمایی می‏کرد.

ابوجحيفه( رضی الله عنه) مي‏گويد: رسول ‏الله (صلی الله علیه وآله وسلم)  بين ابودرداء و سلمان م، پيمان اخوت و برادري، برقرار نمود. روزي سلمان به خانة ابودرداء رفت و اُم درداء را ژوليده و ژنده پوش، ديد. پرسيد: چرا ژنده پوش و ژوليده‏اي؟ گفت: برادرت ؛ابودرداء؛ به زندگي دنيا، نيازي ندارد. سپس، ابودرداء آمد و غذايي درست كرد و براي سلمان آورد. سلمان گفت: غذا بخور. ابودرداء گفت: من روزه هستم. سلمان گفت: تا تو نخوري من نيز نخواهم خورد. سرانجام، سلمان غذا خورد. وقتي شب شد و هنگام خواب، فرا رسيد، ابودرداء بلند شد تا عبادت كند. سلمان( رضی الله عنه) گفت: بخواب. ابودرداء كمي خوابيد و دوباره بلند شد تا عبادت كند. سلمان گفت: بخواب. وقتي شب بآخر رسيد، سلمان( رضی الله عنه) به ابودرداء گفت: اكنون بلند شو. آنگاه، هر دو، نماز شب خواندند. بعد، سلمان( رضی الله عنه)  به ابودرداء( رضی الله عنه)  گفت: پرودگارت بر تو حقي دارد. جسمت بر تو حقي دارد. عيال تو بر تو حقي دارد. حق هر صاحب حقي را ادا كن. سپس، ابودرداء نزد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و ماجرا را برايش تعريف كرد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «سلمان، راست گفته است»[8].

هر چه ابتلائات و سختیهای اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فزونی می‏یافت. سلمان آنان را به یاری خداوند یادآوری می‏کرد و می‏گفت زن فرعون عذاب می‏دید وقتی که رهایش کردند ملائکه با بالهایش او را در بر گرفتند و منزلش را در بهشت نشانش دادند. برای ابرهیم دو شیر گرسنه را فرستادند اما شیرها او را لیس زدند و در مقابلش سجده کردند[9].

همانا علم و دانش از بزرگترین اسباب ثبات در دنیا و آخرت است بخصوص اگر عالم به علمش عمل کند و هدفش جلب رضایت خدا باشد.

فضایل و جایگاه سلمان نزد خدا

عائذ بن عمرو می‏گوید: ابوسفیان با چند نفر از کنار سلمان، بلال و صهیب عبور کرد. گفتند شمشیر خدا آنگونه که شایسته است بر گردن دشمن خدا فرود نیامد. ابوبکر ( رضی الله عنه) گفت این سخنان را به بزرگ قریش می‏گویید. بعداً نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) آمد و به او خبر داد. رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «ای ابوبکر مبادا آنان را ناراحت کرده باشی، زیرا  در این صورت خداوند را خشمگین کرده‏ای» ابوبکر ( رضی الله عنه) نزد آنان آمد و گفت ای برادران آیا شما را ناراحت کردم؟ گفتند نه ای ابوبکر خداوند شما را ببخشاید[10].

ابوهریره ( رضی الله عنه) می‏گوید: ما نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نشسته بودیم که سوره جمعه نازل شد: {وَآخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ} (الجمعه: ٣). «و (همچنين) رسول است بر گروه ديگرى كه هنوز به آنها ملحق نشده‏اند». به پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) گفتم آنان چه کسانی هستند سه بار این سؤال را تکرار کردم. سلمان فارسی هم در میان ما بود. پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دستش را بر دوش سلمان گذاشت و فرمود: اگر ایمان در ثریا باشد مردانی از اینان به آن خواهند رسید[11].

کثیر بن عبدالله مُزنی از پدر و جدش نقل می‏کند که رسول خدا نقشه خندق را کشید و برای هر ده نفر چهل ذراع قرار داد. مهاجرین و انصار هر کدام سلمان را می‏خواستند. چون سلمان مرد نیرومندی بود. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: سلمان از اهل بیت ما است[12].

اما بزرگترین فضیلت سلمان در این است که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به او مژده بهشت داد و فرمود: «بهشت مشتاق دیدار سه نفر است علی، عمار و سلمان»[13].

ترس سلمان از ظلم و ستم

سلمان از ظلم و ستم زیاد می‏ترسید و دوستانش را از ظلم به دیگران و دوری از عدالت برحذر می‏داشت.

یحیی بن سعید می‏گوید: ابودرداء به سلمان نامه نوشت: به سرزمین مقدس بیا. سلمان به او نوشت زمین کسی را مقدس نمی‏کند بلکه عمل، مرد را مقدس می‏کند به من خبر رسیده است که قاضی شده‏ای. اگر بر مبنای ادله قضاوت می‏کنی بسیار خوب است، اما اگر با ظن و گمان قضاوت می‏کنی مواظب باش که مستحق دخول به جهنم نشوی.

ابودرداء وقتی بین دو نفر قضاوت می‏کرد و از او جدا می‏شدند به آنان نگاه می‏کرد و می‏گفت: شاید با ظن و گمان قضاوت کردم، برگردید دوباره مسئله‏تان را مطرح کنید[14].

فروتنی سلمان

سلمان بسیار فروتن بود، او با وجود اینکه فردی عابد، متقی و خاشع و وارع بود و بسیار گریه می‏کرد، در فرصت مناسب شادی و فرح را به قلوب مؤمنان وارد می‏کرد.

 ابن وائل می‏گوید: من و یکی از دوستانم نزد سلمان رفتیم. گفت اگر رسول خدا ما را از تکلف نهی نکرده بود خودم را برای پذیرایی از شما به زحمت می‏انداختم. او با نان و نمک از ما پذیرایی کرد. دوستم گفت کاش همراه نمک مقداری آویشن نیز می‏بود. سلمان ظرفی را به عاریت گذاشت و مقداری آویشن تهیه کرد، بعد از غذا دوستم گفت حمد و سپاس خدایی را که ما را با روزیمان قانع ساخت. سلمان گفت: اگر به روزیت قانع بودی الآن ظرف من در عاریت دیگری نبود!

ابوالبختری می‏گوید: اشعث بن القیس و جریر بن عبدالله در حالتی خاص بر سلمان وارد شدند سلام کردند. سپس گفتند شما صحابه رسول خدا هستی؟ گفت: نمی‏دانم، آنان مشکوک شدند. سلمان گفت: صحابه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) کسی است که همراه پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد بهشت شود. گفتند ما اکنون نزد ابودرداء بوده‏ایم. گفت هدیه‏اش کجاست. گفتند ما هدیه نیاورده‏ایم. گفت پرهیزگار باشید و امانت را پس بدهید هر کسی نزد ابودرداء بوده و به اینجا آمده هدیه‏ای همراهش بوده است. گفتند: ما اموالی همراهمان داریم می‏توانی آن را برداری. گفت من هدیه می‏خواهم گفتند: به خدا قسم او هدیه نفرستاده است جز اینکه به ما گفت مردی در میان شما است هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) با او خلوت می‏کرد غیر از او را نمی‏خواست. هرگاه به او رسیدید سلامم را به او برسانید. گفت: هیچ هدیه‏ای جز این را نمی‏خواستم چه هدیه‏ای از این بهتر است[15].

تواضع سلمان

رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می‏فرماید: هر کس به خاطر خدا تواضع کند خدا او را منزلت بالا عطا می‏کند[16].

بعضی از حکما می‏گویند: تواضع با جهل و بُخل نزد حکما پسندیده‏تر است از تکبر با ادب و سخاوت، چون حسنه‏ای که دو بدی را بپوشاند زیبا است، اما یک اخلاق بد که دو اخلاق خوب را بپوشاند قبیح است.

چگونه تکبر می‏کند کسی که سخنانش و نواقصش همیشه همراه اوست.

سلمان فرد متواضعی بود بدین دلیل خداوند او را ترفیع مقام داد و در دنیا و آخرت قدر او را بالا برد. اکنون نمونه‏ای نادر از تواضع این صحابه بزرگوار را بیان می‏کنیم.

جریر بن حازم می‏گوید: از مرد مسنی که از پدرش نقل می‏کرد شنیدم که گفت: به بازار رفتم علفی را به یک درهم خریدم سلمان را دیدم در حالی که او را نمی‏شناختم، تصور کردم کارگر است، علف را بر او حمل کردم. از کنار قومی گذشت گفتند ما به جای تو آن را حمل می‏کنیم ای ابوعبدالله. گفتم مگر او کیست؟ گفتند: او سلمان صحابه رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) است به او گفتم ببخشید من شما را نشناختم آن را پایین بگذار. او امتناع کرد و تا منزل آن را برایم حمل کرد [17].

جریر بن عبدالله گفت: در روز گرمی در صفاح(نام منطقه‏ای است) فرود آمدیم مردی را دیدم که در زیر سایه درختی خوابیده بود و مقداری غذا به همراه داشت که در زیر سرش قرار داده و عبایش را روی خودش انداخته بود. ما در آنجا فرود آمدیم و گفتم چیزی روی او بیندازند سلمان بیدار شد. به او گفتم شما را زیر سایه قراردادیم گرچه شما را نمی‏شناختیم. گفت: ای جریر! در دنیا تواضع پیشه کن چون هر کس تواضع پیشه کند خداوند در روز قیامت مقام او را بلند می‏گرداند و هر کس در دنیا خود را بزرگ جلوه دهد در روز قیامت خداوند او را پایین می‏آورد. و هر چند تلاش کنی در بهشت چوب خشک نمی‏یابی. گفتم چگونه. گفت: ساقه درخت از طلا و نقره و در بالای آن میوه وجود دارد. ای جریر می‏دانی تاریکی آتش چیست؟ گفتم: نه. گفت ظلم کردن به مردم[18].

عبدالله بن بریده می‏گوید: سلمان با دست خودش کار می‏کرد و پولی که بدست می‏آورد با آن گوشت یا ماهی می‏خرید و مبتلایان به جذام را دعوت می‏کرد و با هم آن را می‏خوردند[19].

عبیده سلمانی می‏گوید: سلمان امیر سپاهی بود که بر مدائن گذشت در حالی که پشت سر مردی از کنده روی قاطری نشسته بود. دوستانش به او گفتند ای امیر، پرچم را به دست ما بدهید، او امتناع کرد و خودش پرچم را گرفت تا جنگ تمام شد و هم چنان که پشت سر آن مرد نشسته بود، برگشت[20].

حسن می‏گوید دستمزد سلمان پنج هزار بود و او حاکم بر سی هزار نفر بود. یک عبا داشت و با همان عبا خطابه می‏خواند، نصفش را می‏پوشید نصف دیگر را زیرش می‏انداخت و وقتی دستمزدش را دریافت می‏کرد، آن را می‏بخشید و از دست رنج خودش می‏خورد.

ابوقلابه می‏گوید مردی بر سلمان وارد شد و دید که آرد خمیر می‏کند. گفت چکار می‏کنی؟ گفت خادم را برای کاری فرستادم، و دوست ندارم دو کار را با هم از او بخواهم[21].

کلماتی از قلب و نوری بر راه

ای برادر قبل از چشمانت قلبت را باز کن تا بخوانی این کلمات را که از این قلب پاک و زبان ذاکر بیرون آمده‏اند.

 ابوعثمان نهدی می‏گوید: سلمان فارسی گفت: سه چیز مرا آنقدر متعجب کرد  تا به خنده افتادم. کسی که به دنیا دل بسته است، در حالی که مرگ او را می‏طلبد، غافلی که (خداوند) از او غافل نیست، و  کسی که تا می‏تواند می‏خندد و نمی‏داند خدا از او راضی است یا خشمگین. و سه چیز  مرا به حدی نگران کرده است که به گریه افتاده‏ام و آن دوری از محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحابش است، سختی روز محشر و ایستادن در مقابل پروردگارم در حالی که نمی‏دانم به بهشت می‏روم یا به جهنم.

حفص بن عمرو سعدی از عمویش روایت می‏کند که سلمان به حذیفه گفت: ای برادر بنی عبس، علم زیاد و عمر کوتاه است پس از علم آنقدر را بیاموز که در دینت به آن نیازمند هستی و غیر آن را رها کن.

ابوسعید وهبی می‏گوید: سلمان گفت: مؤمن در دنیا مانند مریض است که دکترش همراه اوست، بیماری و دوایش را می‏شناسد و هرگاه می‏خواهد چیزی بخورد که برایش زیانبار است او را منع می‏کند و می‏گوید نزدیک آن مشو، اگر آن را بخوری هلاک می‏شوی. پیوسته او را از مضرات دور می‏کند تا بیماریش مداوا شود. همچنین است مؤمن که اشتهای چیزهای زیادی دارد که خداوند به دیگران عطا کرده است. انسان مؤمن از آنها منع می‏شود تا اینکه دار فانی را وداع می‏گوید و داخل بهشت می‏شود.

ابوعثمان می‏گوید: سلمان گفت وقتی که مسلمانان«جوخی» را فتح کردند و مواد خوراکی در آن مانند کوه (زیاد) بود مرد مسلمانی نزد سلمان آمد و گفت: ابوعبدالله آیا مشاهده می‏کنی که خداوند چه چیز به ما عطا کرده است. سلمان گفت: چرا متعجب شده‏ای در مقابل هر یک از دانه‏های آن باید حساب پس بدهی.

سعید بن وهب گفت: با سلمان به عیادت یکی از دوستانش که اهل «کنده» بود رفتیم. سلمان به دوستش گفت: خداوند بنده مؤمنش را به مصیبتی مبتلا می‏کند. سپس او را بهبودی می‏بخشد تا کفاره تقصیرات گذشته‏اش بشود و پس از آن درمورد اعمال مابقی عمرش مورد سوال قرار می‏گیرد. خداوند بنده فاجرش را بیمار کرده سپس او را بهبودی می‏بخشد او مانند شتری است که صاحبش او را بسته است سپس آن را رها می‏کند در حالی که نمی‏داند چرا او را بسته‏اند و چرا بازش کردند.

قتاده می‏گوید سلمان گفت: هرگاه در پنهانی گناهی کردید در پنهانی کار نیک انجام بدهید هرگاه به طور علنی گناهی کردید به طور آشکار کار خوب انجام بدهید تا کار بد خنثی شود.

میمون بن مهران می‏گوید: مردی نزد سلمان آمد و گفت مرا سفارشی بکن. گفت: حرف نزن. گفت: کسی که در میان مردم زندگی می‏کند نمی‏تواند سخن نگوید. گفت: پس اگر سخن می‏گویی یا حق را بگو و یا ساکت باش. گفت: دوباره مرا نصیحت کن، گفت: عصبانی مشو، گفت مسائلی پیش می‏آید که نمی‏توانم خود را کنترل کنم. گفت: پس اگر عصبانی شدی زبان و دستت را کنترل کن. گفت دوباره مرا نصیحت کن، گفت: با مردم خیلی هم نشینی مکن. گفت کسی که با مردم زندگی کند نمی‏تواند با آنها همنشینی نکند. گفت پس در این صورت صادق باش و امانتها را ادا کن[22].

از آثار زهد و ورع سلمان این بود که می‏ترسید دنیا بر او گسترش یابد و همچنین می‏ترسید حتی مقدار کمی مال و متاع دنیایی در منزلش جمع شود.

مالک بن انس ( رضی الله عنه) می‏گوید: سلمان در هر جا قرار می‏‏گرفت در سایه می‏نشست و برای خود منزل نداشت. مردی به او گفت: آیا منزلی برایت نسازیم تا از گرما محفوظ بمانی و در سرما در آن سکنی گزینی سلمان گفت: چرا. وقتی که مقداری از او دور شد دوباره صدایش زد و گفت چگونه آن خانه را می‏سازید. گفت به گونه‏ای آن را می‏سازیم که اگر بایستی سرت به آن برسد و اگر دراز بکشی پایت به دیوار برسد سلمان گفت خوب است[23].

هنگام وداع فرا رسیده است

این چنین سلمان (جوینده حقیقت) خورشیدی بود در آسمان جهان که نور و گرما را به اطرافیانش می‏داد. او زاهد، عابد و مجاهدی حکیم بود.

اکنون زمان آن فرا رسیده است که این پهلوان زندگی دردنیا را رها کند تا به حیاتی دیگر در جهان آخرت در میان ناز و نعمت ادامه دهد.

ثابت از انس نقل می‏کند که سعد و ابن مسعود هنگام مرگ بر سلمان وارد شدند. سلمان گریه کرد، گفتند چرا گریه می‏کنی؟ گفت عهدی که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به ما واگذار کرد آن را مراعات نکردیم. گفت: باید زاد و مال شما از دنیا به اندازه توشه یک سواره باشد.

ای سعد در سه چیز خدا را در نظر داشته باش: وقتی قضاوت می‏کنی، و هنگامی که چیزی را تقسیم می‏کنی، و وقتی تصمیم به انجام کاری می‏گیری. ثابت می‏گوید: به ما خبر رسید که سلمان جز بیست و چند درهم چیز دیگر به جا نگذاشت[24].

بقیره زن سلمان می‏گوید: وقتی که مرگش فرا رسید در بالاى خانه‏اش که چهار در داشت مرا صدا زد و گفت این درها را باز کن من زیارت کننده‏هایی دارم که نمی‏دانم از کدامیک از این درها بر من وارد می‏شوند، سپس مسکی خواست و گفت آن را با آب در ظرفی مخلوط کن و در اطراف بسترم بپاش. بعد متوجه شدم که جان به جان آفرین عطا کرده است درست مانند اینکه به خواب رفته بود[25].

سن سلمان هنگام مرگ

عباس بن یزید بحرانی می‏گوید: برخی از علما گفته‏اند که سلمان سیصد و پنجاه سال عمر داشت اما در همه آنان در دویست و پنجاه سال مطمئن هستند.

امام ذهبی می‏گوید: مجموع کارهای سلمان نظیر: احوال، جنگها، تصمیمها، تصرفاتش، بافتن حصیرهایش و بسیاری از چیزهای دیگر نشان می‏دهند که عمر زیادی نداشته و چندان پیر نبوده است او در جوانی وطن خود را ترک کرد، شاید هنگامی که به حجاز آمده چهل سال یا کمتر سن داشته است. جوانی را به پایان نبرد که خبر مبعوث شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به وی رسید. شاید هفتاد و چند سال عمر کرده است نهایتاً فکر نمی‏کنم به صد سال رسیده باشد هر کس در این زمینه دلیل دیگری دارد ما را از آن بهره‏مند سازند. در کتاب تاریخ بزرگم قید کرده‏ام که او دویست و پنجاه سال سن داشته است اما اکنون آن را تصحیح کردم[26].

این چنین این جوینده حقیقت که متاع چندانی در دنیا نداشت دنیا را ترک کرد تا در آخرت در میان نعمتهای حقیقی در بهشت خداوند زندگی کند که بعضی نعمتهای آن را چشم انسان ندیده و گوشش آنها را نشنیده و به قلب هیچ انسانی خطور نکرده است. او در خلافت عثمان بن عفان به ایزد منان پیوست.

خداوند از سلمان و سایر اصحاب رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) راضی و خشنود باد.

منبع: شاگردان مكتب نبوت، تأليف: محمود المصری، ترجمه: اسحاق دبیری (رحمه الله)، کتابخانه‌ی عقیده.

سایت عصر اسلام

www.IslamAge.com


[1] - علو الهمة، محمد اسماعیل، ص217.

[2] - علو الهمة، محمد اسماعیل، ص217-218.

[3] - مسند احمد 5/441؛ طبقات ابن سعد 4/1/53 و اسناد آن حسن است.

[4] - زاد المعاد، 3/270-271.

[5] - طبقات ابن سعد 4/1/61؛ الحلیه ابونعیم1/187؛ الاستیعاب 4/224.

[6] - تفسیر طبری 13/177؛ درّ المنثور تفسیر آیه 42 سوره رعد.

[7] - المعرفة و التاریخ 2/540؛ طبرانی6041، الحلیه ابونعیم 1/187.

[8] - صحیح بخاری 1968؛ ترمذی 2415.

[9] - الحلیه ابونعیم 1/206 به نقل از السیر للذهبی 1/552.

[10] - مسند احمد 5/64، مسلم2504، باب فضائل.

[11] - صحیح بخاری و مسلم.

[12] - صفة الصفوه، 1/275.

[13] - ترمذی و حاکم، آلبانی این حدیث را حسن می‏داند صحیح جامع 1598.

[14] - الموطأ امام مالک ص480؛ الحلیه ابونعیم 1/205.

[15] -  الحلیه ابونعیم 1/201؛ طبرانی 6058، مجمع الزوائد هیثمی 8/41.

[16] - الحلیه ابونعیم، آلبانی آن را تصحیح کرده است صحیح الجامع 6038.

[17] - ابن سعد 4/1/63 به نقل از السیر ذهبی 1/546.

[18] - الحلیه ابونعیم، 1/202.

[19] - ابن سعد 4/64، الحلیه ابونعیم 1/200.

[20] - سیر اعلام النبلاء 1/545-546، الارنؤوط می‏گوید راویانش موثق هستند.

[21] - صفة الصفوه 1/227.

[22] - صفة الصفوه، 1/229-231.

[23] - صفة الصفوه، 1/226.

[24] - ابن ماجه 4104؛ حاکم4/317، حاکم و ذهبی آن را تصحیح کرده‏اند.

[25] - الحلیه1/208، مجمع الزوائد هیثمی 9/344، ابن سعد 4/1/66.

[26] - سیر اعلام النبلاء، امام ذهبی 1/555-556.